𝐒𝐚𝐝 𝐊𝐨𝐨𝐤_𝐩𝐚𝐫𝐭 𝟏

13.6K 1.1K 52
                                    

دوباره یک روز خسته کننده دیگه.
یک روز دیگه ای که مجبور به تظاهر کردن بود، جلوی همه، حتی خانوادش!
تا کی باید ادامه می‌داد؟ براچی نمیتونست خودش باشه؟ چه گناهی کرده بود که مثل بقیه نیست؟
گوشیو کناری انداخت، بلند شد و چرخی تو اتاقش زد، به در و دیوار خیره شده بود تا اینکه رفت پشت پیانو نشست.
یار این روزاش شده بود نقاشی و پیانو زدن.
تا آخر شب کار خاصی انجام نداد جز اینکه با اون پسره احمق حرف زدن!
فکر می‌کرد دیگه بهتر از این زندگیش قرار نیست بشه پس تحمل می‌کرد، محکوم به تحمل!
اخر شبا غمگین خوابش می‌برد و صبح ها با لبخندی اجباری بیدار میشد.
ساعتای 12 ظهر بود که گوشیش زنگ خورد.
اسم کوانگ روی صفحه بود، حوصله نداشت جواب بده ولی مجبور بود.
با صدایی که شادی فیکی توش موج میزد جواب داد
-سلام
+سلام کوکی من
تو دلش فحشی بهش داد
-خوبی چخبر؟
+خوبم عزیزم فردا میای مدرسه دیگه؟
-هوم
کمی راجب مدرسه و درس هاشون صحبت کردند و بعدش مکالمه رو خاتمه داد!
خسته کننده شده بود همه چی'
......
مثل همیشه میز آخر نشست،کوانگ بعد چند دقیقه رسید و مستقیم کنار کوک قرار گرفت.
کوک سکوت کرده بود، از هیچ کدومشون خوشش نمیومد.
کلاس شروع شد و سعی کرد همه حواسشو بده به درس!
بلاخره زنگ آخر رسید، سریع بدون اینکه جلب توجهی انجام بده از کلاس خارج شد.
پیاده روی بعد مدرسه تا خونه رو دوست داشت،میتونست به صدای طبیعت گوش بده،میتونست برا خودش شعر بخونه، با گربه ها و گنجشک ها حرف بزنه، مهم تر از همه میتونست خودش باشه!
زنگ طبقه چهارم رو فشرد،صدای برادر کوچیک ترش تو گوشش پیچید
-رمز ورود؟
برا برادرش همیشه میتونست بخنده!
+اوممم باز اسم کیو باید بیارم؟
-رمز ورود!
+ریچارد هارمون
-از کجا میفهمی؟
در با صدای تیمی باز شد، رمز ورود همیشه یا اسم خواننده مورد علاقش یا بازیگره!
سوار آسانسور میشه و دکمه رو فشار میده.
تو آینه به خودش خیره میشه، کمی زیر چشماش گود افتاده و موهاش شونه نشدس!
این حالتش رو دوست داره.
با لبخندی از روی محبت وارد خونه میشه!
مامان و برادر کوچیک ترش مثل همیشه منتظرن تا از مدسه بیاد.
کمی باهاشون وقت میگذرونه و سعی میکنه تو طول روز به چیزایی که ازشون متنفره فکر نکنه و درساشو انجام بده.
.....
برای بار دوم دستاشو گذاشت روی رون کوک!
از خجالت و کمی ترس تو خودش جمع شده بود ولی براچی باید اینطوری رفتار میکرد؟دوستاش همه از این کار لذت میبرن براچی نمیتونه این لذت رو حس کنه؟
مثل همیشه افکاری که جز پوچی معنی دیگه ای نداشت سراغش اومد.
با خودش فکر میکرد،نکنه من بیماری خاصی دارم؟شاید باید بیشتر تجربش کنم!هنوز اولشه حتما خوشم میاد.
خودمو راضی میکردم و نفهمیدم کلاس کی تموم شد فقط سریع از جام بلند شدم!
-کوک کجا میری؟
با کمی ترس برگشتم سمتش و با صدایی اروم گفتم
+یکم به هوای ازاد نیاز دارم
کاپشنشو برداشت
-منم میام!
لبخند نه چندان دل گرم کننده ای زدم،حتی تنهایی رو ازم میگرفت!
دستاشو دور کمرم حلقه کرد و بشدت مورمور شدم.
سریع خودمو از بین دستاش ازاد کردم،متوجه نگاه خیرش شدم اما چیزی نگفتم!
-کوک
+بله؟
-تو چت شده؟
تو چشمام خیره شدو من سعی کردم صدام نلرزه.
+چیزیم نشده که!
-چرا ازم دوری میکنی؟
+من..من دوری نمیکنم
درحالی که بهم نزدیک تر میشد گفت
-پس چیشده عزیزم؟
همینطوری نزدیک تر میومد
-میدونی چقدر دوستت دارم؟
سکوت کرده بودم،بدنم لرزش خفیفی گرفته بود،نه از رو هیجان بلکه ترس!
صورتشو نزدیک صورتم نگه داشت و دستاشو رو کمرم کشید!
چطوری نمیفهمید نمیخوامش؟لرزش بدنمو حس نمیکرد؟از چشمام نمیفهمید ترسیدم؟
-کوک!
صداش کمی بلند شده بود
+ب..بله؟
لبمو گاز گرفتم تا صدام بیشتر از این نلرزه!
به لبام خیره شد.
-میخوای امشب بریم بیرون؟پارکی جایی!
خودمو کمی ازش فاصله دادم.
+کلی درس داریم فردا..
حرفمو قطع کرد
-نه نیار وگرنه مجبور میشم از یک راه دیگه واردشم!
خنده ای کرد،نمیدونست چطوری با این حرفاش داره منو میترسونه.
منو دور میکنه
سرمو از روی ناچاری تکون دادم.
باهم دیگه رفتیم تو حیاط مدرسه،چشمم خورد به اکیپی که تازه توش وارد شده بودم.
حداقل اونجا دیگه کوانگ اذیتم نمیکرد!
مثل همیشه کسی به حضورم توجه نمیکرد،نهایت نگاهی گذرا بهم مینداختن و بعد به صحبت های خودشون میپرداختن.

𝐵𝑒𝑙𝑜𝑛𝑔 𝑡𝑜 𝑑𝑎𝑑𝑑𝑦🤍🍼Where stories live. Discover now