خبری از کوانگ نشده بود و همین دلیل خوشحالی کوک بود، یکی از مشکلاتش کم شده بود و چند روز بود مدرسه رو تعطیل کرده بودن و از این بهتر نمیشد.
بیشتر اوقاتش رو با تهیونگ میگذروند و بیشتر همو درک میکردن.
تهیونگ به کوک راجب پسری که باهاش تو رابطه بود گفته بود، اینکه اذیت میشه و آرامش نداره، اینکه دوستش نداره و زیاد باهم حرف نمیزنند و تهیونگ مطمئن بود بلاخره یک روز خسته میشه و میزاره میره!
با همه اینا کوک حسودی کرده بود، به اون پسر خوشبختی که تهیونگ رو داشت ولی بهش توجه نمیکرد، پسره نمیدید بقیه چطوری خاطرخواه تهیونگ میشند وگرنه حتما قدرشو میدونست!
کوک اگه جای پسره بود حتی یک ثانیه از این آدم جذاب جدا نمیشد.
چطوری میتونستن این آدم جذاب و ببینن و بهش بگن خودشو میگیره؟ تهیونگ چیزیو داشت که خیلیا نداشتن، احترام سرش بود، بلد بود چطوری رفتار کنه، بلد بود بین آدمای مهم و غریبه زندگیش خطی جداگانه بزاره
نه تنها از پس خودش برمیومد بلکه بلد بود از بقیه حمایت کنه
محافظت کنه،مراقب بقیه باشه
از لحاظ روحی بقیه رو تکمیل کنه!
کوک نمیخواست این خصوصیت های جذاب تهیونگ رو کسی جز خودش ببینه.
کوک خودخواه بود؟ یا حقش بود؟
شایدم هم فقط کوک میتونست درون تهیونگ رو ببینه.
چند روز متوجه رفتارای عجیب فلیکس شده بود، کمی تو خودش میرفت و قیافش غمگین تر از همیشه بود.
کوک مثل یک داداش بزرگتر که همیشه مراقب برادر کوچیکشه رفتار میکرد و حواسش بهش بود.
+چخبرا فلیکس
وارد اتاق داداش کوچیکش شده بود تا بلکه بفهمه چیشده
-هیچی!
به صورت سرد و بی روح داداشش نگاه کرد، رنگ پریده به نظر میرسید.
کنارش نشست و دستشو برد تو موهاش
+چیشده داداش کوچیکه من؟ میدونی که همیشه میتونی باهام درد و دل کنی
-هوم.. راستش میخواستم بهت بگم
فلیکس روی تخت نشست و کمی من و من کرد بعد نفسشو داد بیرون و گفت
-کوک، من ریکلوسو دوست دارم!
حس بدی به کوک منتقل شد،رو ریکلوس یهویی غیرت پیدا کرده بود اما تا امروز مخفی کرده بود شاید چون میخواست این حس از بین بره چون مطمئنا نتیجه نمیداد.
لبخند مصنوعی رو لباش نشوند و گفت
+خب خوبه دیگه مبارکه!
فلیکس صورتشو جمع کرد و تقریبا عصبی گفت
-چی چیو مبارکه؟! ریکلوس منو پس زد، منو نمیخواد
ته دلش نور امید روشن شده بود اما باید خاموشش میکرد، باید ساکتش میکرد چون بلاخره ریکلوس از داداش کوچیک ترش خوشش میومد و کوک میموند و یک دنیا حس بد!
+هعی انقد نا امید نباش،یکم بیشتر صحبت کنید باهم جور میشید.
فلیکس سرشو تکون داد
-نه کوک باید میدونستم ریکلوس منو نمیخواد!
داداش کوچیک ترشو بغل کرد.
+مگه تو چی کم داری؟ که نخوادت؟!
-میدونستی ریکلوس تو رابطس؟
+اهوم
-خب دیگه همه چی تمومه!
نمیدونست چی بگه، خودشو دلداری بده یا داداششو؟!
براچی فلیکس باید عاشق تهیونگ میشد؟!
چرا کوک؟ اونم دوستش؟ عاشق بود؟ نه معلومه که عشق نبود، نه به این زودی
فقط شاید یک حس دوست داشتن بود که چون تهیونگ زیادی درکش میکرد و کوک به همچین آدمی تو زندگیش نیاز داشت.
تا وقتی از حسش مطمئن نمیشد
حتی به فکرش هم نمیورد که با تهیونگ باشه، اونم وقتی تو رابطس!
کوک هم باید کمکش کنه
از اینکه شخص سوم رابطه باشه متنفر بود.
......
-بیا شرط بندی کوک
+چه شرطی؟
-میخوام مخ یکیو بزنم!
کوک دندوناشو روهم فشار داد.ولی بر خلاف درون عصبانیتش نوشت
+عه چه عالی، کی هست این پسر خوشبخت؟! پسره یا دختر؟
-نمیدونم،هنوز پیدا نکردم این یک شرط بندیه،مطمئنم میبازم
+مگه میشه دست رد به سینت بزنن بابایی؟ اونم بابای به این جذابی؟
-والا نمیدونم، میخوام برات مامان بیارم
کوک با عصبانیت اخماشو کشید توهم،مامان چه میخواست؟!
+هعی خب حالا شرط چی هست؟
-از چی بدت میاد؟
+بوسه از لب!
-خب پس اگه بردم میبوسمت
قلب کوک تو دهنش میزد، حتی فکرش باعث میشد بدنش داغ بشه چه برسه انجام دادنش.
نباید میزاشت اتفاق بیوفته، پس فلیکس چی؟
+خب اگه باختی من بوست میکنم
-قبول
در هرصورت قرار بود توسط تهیونگ بوسیده بشه و این بشدت تحت تاثیر قرارش میداد.
-تو کسیو تو دست و بالت نداری؟
کوک میخواست داد بزنه بگه چرا لعنتی یکی اینجاست که منتظره تو پیشنهاد بدی.
از حرفی که تو ذهنش زده بود تعجب کرد،تا کجا میخواست پیش بره؟! اگه جلوشو نمیگرفت فقط کوک بود که ضربه میخورد.
+نچ
-هعی منم که بلد نیستم، میدونی خیلی دوست دارم با یکی برم مسافرت،باهاش دیوونه بازی دربیاریم،مراقبش باشم و کلی خاطره بسازیم.
کوک بشدت حسودیش شد، مگه قرار نبود با کوک بره مسافرت؟ پس میخواست تنهاش بزاره، کوک باید به این تنهایی عادت میکرد راه فراری وجود نداشت.
کوک به این آدمی که هنوز نیومده بود حسودی میکرد.
این آدم ناشناخته عجب خوشبختی بود!
-چرا ساکت شدی؟
میخواد من حرف بزنم؟ اونم با این حرفایی که زده بود؟ درسته اون نمیدونست کوک چه حسی داره و نباید زود قضاوت میکرد.
چی میشد کوک جای اون فرد خوشبخت قرار میگرفت؟
+هیچی ولی یادمه یبار گفتی باهام میری مسافرت
-خب؟
+خب اون بیاد من نمیام
-چرا؟
+نه دیگه مزاحم لاو ترکوندنتون نمیشم! عوضش خودم با ددیم میرم.
-عه ددیت کیه اونوقت؟
+نمیدونم هنوز نیومده
-هعی اونو نیازی با خودتا
+چرا؟
-چون من باباتم، دوست ندارم وقتی زیرشی آه و ناله میکنی بشنوم!
از این همه رک بودن تهیونگ خجالت کشید و سریع نوشت.
+عااا نه نه! یعنی اصلا این چیزارو دوست ندارم بیخیال
-بهتر!
یعنی ممکن بود تهیونگ از کوکی خوشش بیاد؟ اگه خوشش میومد چرا میگفت باباتم؟!
هرچی هم تهیونگ میگفت این کلمه بابا خرابش میکرد.
......
چند روزی بود تهیونگ با کوک سرد شده بود و قلب کوک بشدت نگران بود.
به همین زودی خسته کننده شده بود براش؟
کوک پسر بدی بود؟
کاش خجالت رو کنار میزاشت و ازش میپرسید، ولی میترسید همه چیو بدتر کنه.
براچی آدما تنهاش میزاشتن؟ کوک تقاص چه گناهیو داشت پس میداد؟
+سلام بابایی
-سلام
+خوبی؟
-بد نیستم توچی؟
+خوبم
خوب نبود، فقط نمیخواست تهیونگ رو اذیت کنه!
-خوبه خداروشکر
کمی گذشت بعد کوک سریع نوشت تا پشیمون نشده!
+چیزی شده؟ میتونی با کوک درد و دل کنی بابایی من میشنوم
-چیزی نشده کوک فقط یکم با کای(پسری که باهاش تو رابس) مشکل دارم، بنظرم چیزیو مخفی میکنه! دلیل این کاراشو نمیفهمم فازش چیه؟اگه میخواد بره، بره من که جلوشو نگرفتم!
+هوم یکم بهش زمان بده بابایی، درست میشه پسرت هنوز اینجاست!
-هعی ببخشید اگه این چند روز حواسم بهت نبود
همین یک جمله برا قلب مهربون کوک کافی بود که کامل همه چیو فراموش کنه،
که ببخشتش و با روش نیاره!
+نه عزیزم چیزی نشده که راحت باش
چند دقیقه ای حرف زدن و بعد کوک رفت بخوابه..
.....
خب خب،شخصیت ریکلوس یا همون تهیونگ وجود خارجی داره❤️😂
taekook_fujoshi
![](https://img.wattpad.com/cover/249846870-288-k852761.jpg)
YOU ARE READING
𝐵𝑒𝑙𝑜𝑛𝑔 𝑡𝑜 𝑑𝑎𝑑𝑑𝑦🤍🍼
Fanfiction(تکمیل شده) کوک نمیدونست بعدا قراره کسی بیاد تو زندگیش که به خاطر یکبار بغل کردنش کیلومترها راه رو طی کنه!:) . کاپل[ویکوک]،[کمی هم هیونلیکس] ژانر: اسمات،ددی بیبی هپی اند:)