_𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐_

6.7K 1K 49
                                    

بازومو از دستش کشیدم بیرون و با اخم گفتم
+چیکارم داری؟
این بار از کمرم گرفت
-حالا تو بیا،نمیخوام بخورمت که
کمی به عقب هلش دادم
+من نخوام تورو ببینم باید چیکار کنم؟
داد زد
-تو گوه خوردی!
بدنم دوباره لرزی گرفت.وقتی داد میزدن سرم میرفتم تو شوک،کاری ازم ساخته نبود و اون داشت از این موقعیت سو استفاده میکرد.
دستشو سمت باسنم حرکت داد،سریع به خودم اومدم و کشیده محکمی بهش زدم.
با نفرت گفتم
+دیگه نمیخوام ببینمت،همه چی تموم شده
سریع شروع کردم به راه رفتن و تا میتونستم از اونجا دور شدم.
بغضم شکست و گوشه ای از خیابون نشستم به گریه کردن.
چرا باید انقدر ضعیف باشم؟
هق هقم شدت گرفت،چندتا پسر با خنده و کنایه بهم سقلمه ای زدن و رفتن.
اشکامو پاک کردم.
بدنم لرز بدی گرفته بود کمی قفسه سینم سوزش داشت!
پیاده تا خونه رفتم و صاف گرفتم خوابیدم.
تو تاریکی مطلق اتاقم بیدار شدم،با تنی لرزون چراغ رو روشن کردم.
ساعت ۸:۴۵ دقیقه شب بود و خونه تو سکوت بدی فرورفته بود.
بدنم یخ کرده بود ولی سرماشو دوست داشتم
سردرد بدی یهویی اومد سراغم و حس بشدت بد!
همیشه بعد خواب بعدازظهر اینطوری میشدم و میشه گفت بدترین چیزیه که تجربه میکنم.
تو اینه دستشویی به خودم خیره شدم،از همیشه ضعیف تر شده بودم.
زیر چشمام گود افتاده بود،موهای موج دارم شونه نشده بود،لبام بی رنگ تر از همیشه بود و ترک خورده بود.
آبی به صورت پف کرده و بیش از حد سفیدم زدم،من محکوم به تحمل کردن بودم؟
زندگیم مثل شب سیاه بود بدون هیچ ستاره ای!
هیچ ماهی حتی ابری.
سیاهی مطلق،مثل یک مه عظیم دورمو گرفته بود.
بغضم ترکید،صدای هق هقم توی سکوت خونه میپیچید.
بدترین وضع وقتیه که دلت به حال خودت بسوزه.
اشکام گوله گوله از روی گونه هام سر میخورد.
از دستشویی بیرون اومدم و خودمو رو تخت ولو کردم.
گوشیم زنگ خورد و اسم کوانگ افتاد روی صفحه!
چرا ول نمیکرد؟کسی منو میبینه؟کسی به صدای من توجه میکنه؟اصلا من وجود دارم یا مثل مهی میمونم؟!
لحظه اخری جوابشو دادم
+دیگه زنگ نزن
-کوک صبر کن
+گفتم زنگ نزن،همه چی تموم شده!
صداشو برد بالا
-تو مال منی کوک،فقط من
+نمیتونی بفهمی من نمیخوامت؟
-تو گوه خوردی کوک!عشق من چیش بده که تو نمیخوای؟
بغضم گرفت،مگه فقط اون دل داشت؟
+کوانگ بس کن،شلوغش نکن!تو هنوز بچه ای
بلندتر داد زد
-من بچم؟میخوای فردا بیام خواستگاریت؟
خنده هیستیریکی بهم دست داد
+شوخی بی مزه ای بود!
-جدی گفتم،میخوام مال خودم بشی
قطع کردم و گوشیو رو تخت پرت کردم.
چطوری میتونستم با تمام اذیت کردناش انقدر باهاش خوب باشم؟چرا نمیتونم سنگ باشم؟مهربونیو چطوری از بین ببرم؟من دیگه خسته شدم،خسته از ضعیف بودن،تظاهر،مهربونی و خیلی چیزای دیگه که نقطه ضعفم بود.
صبح با چشمای خواب الود وارد کلاس شدم،تقریبا اولین نفر بودم چون پیاده بودم و زودتر راه میوفتادم.
تو تاریکی کلاس برای چند دقیقه چشمامو بستم و تقریبا داشت خوابم میبرد که دستی روی کمرم قرار گرفت و بعد صدایی اومد
-سلام کوک من
از جا پریدم و چشم تو چشم کوانگ شدم،پوزخند مسخره ای روی لباش جا خشک کرده بود و بشدت منو عصبی میکرد.
دستشو از رو کمرم برداشتم و بدون توجه بهش کتابامو روی میز گذاشتم،زیر چشمی بهم نگاه میکرد و باعث میشد سر صبحی حالت تهو شدید بگیرم.
انگشتشو دایره ای وار روی رونم کشید و گفت
-کوک چیشده؟
عصبی نفسمو بیرون دادم و تقریبا با لحن بدی گفتم
+کوانگ میتونی گورتو از اینجا گم کنی؟
ابروهاشو کشید توهم
-یعنی چی؟درست حرف بزن
+نشنیدی چی گفتم؟
محکم بازومو فشار داد
-توام میتونی خفه شی
سعی کردم بازومو از دستش بیارم بیرون ولی محکم تر فشار داد و اخ ارومی از بین لبام خارج شد.
-نزار یک جور دیگه حالیت کنم
بغض بدی تو گلوم نشست ولی جلوشو گرفتم،الان وقتش نبود.
بلاخره معلم اومد و تمام حواسمو دادم به درس!
هرچند کوانگ با لمس های گاه و بی گاهش تمرکز منو بهم میزد و ترس و لرز بدیو بهم منتقل میکرد.
زنگ خورد و با عجله از جام بلند شدم که منو محکم بین پاهاش نگه داشت.
ناله کنان گفتم
+بزار برم حالم خوب نیست
چیزی نگفت
وقتی کلاس خالی شد بلند شد و رو به روم واستاد
پوزخندی زد و گفت
-بلاخره امروز رسید
نزدیک ترم اومد
-خرگوش به دام افتاد
دستام یخ کرده بود و دعا میکردم هر لحظه یکی بیاد تو و منو نجات بده.
با لبایی لرزون گفتم
+بزار برم،نمیتونی بفهمی نمیخوامت؟
دستشو دور کمرم انداخت
-هعی کوک اروم باش وقتی تجربش کنی خوشت میاد
سعی کردم از بغلش بیرون بیام ولی اون محکم تر میگرفت.
صورتشو چند سانتی صورتم نگه داشت و تو صورتم نفس کشید و این باعث میشد حالت تهو بگیرم!
-نمیتونی عشق منو ببینی؟
+مهم اینه من نمیخوامت
صداشو برد بالا
-تو بی جا کردی! تو گوه خوردی.فقط مال منی اینو بفهم
لبمو گاز گرفتم تا نزنم زیر گریه،کسی به خواسته های من توجهی نمیکرد.
لباشو مماس لبام نگه داشت،تو چشمام خیره شد و بوسه کوتای روی لبام گذاشت.
بدنم به جای گرم شدن یخ کرد،حالت تهو و لرز شدیدی گرفته بودم،زانوهام سست شده بود و نمیتونستم بیشتر از این تحمل کنم.
محکم به عقب هلش دادم طوری که تلوتلو خورد،تو صورتش داد زدم
+فقط یکبار دیگه به من حتی دست بزنی!
-میخوای چیکار کنی؟تو اخرش مال خود منی
یکی زدم تو صورتش و صداش تو کلاس پیچید.
پشت بوته های بلند حیاط مدرسه نشسته بودم،کمتر کسی اینجا میومد!
کمرمو به دیوار سرد چسبونده بودم و اروم اشک میریختم.
کل بدنم سرد بود و گریه هام داغ!
یعنی باید بهش عادت کنم؟عادت به بی توجهی؟
کسی منو دوست نداره،برا کسی مهم نیستم و کسی حتی دلتنگم نمیشه!
من برای نادیده گرفته شدن به دنیا اومدم،و باید تحملش میکردم.
سردرد شدیدی گرفتم،از جام بلند شدم و با زانوهایی لرزون سمت کلاس رفتم.
هونگجو نگاه گذرایی بهم انداخت بعد مشغول صحبت با دوستاش شد!
کوانگ با یکی از دوستاش سرگرم حرف زدن بود و تا منو دید خنده ای کرد.
کیفمو از میز اخر برداشتم و با قیافه ای زار رفتم پیش یونگ دو
+میتونم از این به بعد پیش تو بشینم؟
یونگ دو با نگرانی نگاهم کرد
-چرا گریه کردی؟
سرمو تکون دادم
+چیزی نشده
-میتونی بشینی به شرطی که بگی چیشده!
سرمو تکون دادم و نشستم،دستای سردمو گرفت تو دستاش و با لبخند بهم خیره شد
-خیل خب میشنوم
+با کوانگ دعوام شده
-انقدر لوس نباش،چیزی نشده که
میدونستم کسی درکی ازم نداره واسه همین سرمو تکون دادم و چیزی نگفتم.
‌.....
سگ صدایی ناله وار از خودش در اورد
خنده غمگینی تحویلش دادم
+هعی توام مثل من گرفته ای نه؟
چیزی نگفت و کمی اون ور تر از من راه میرفت،همیشه ی سگ تقریبا بزرگی باهام تا جای خونه میومد و میتونستم باهاش حرف بزنم!
به جای همه اون ادمای بدردنخور.
+بنظرت من خیلی بدم؟لایق یک زندگی خوب نیستم؟
سگ هاپ هاپی کرد،خنده ای کردم
+من که نمیفهمم چی میگی ولی خب به معنای اره میگیرم!
وقتی رسیدم دم خونه چند دقیقه بهم خیره شد،دستی براش تکون دادم و خنده کیوتی تحویلش دادم و گفتم
+مراقب خودت باش هاپویی
با صدایی اروم تر گفتم
+حداقل تو تنهام نزار
وارد خونه شدم و صدای فلیکس اومد
-سلام کوک بیا که خیلی گشنمه
مامانم با لبخند مهربونی بهم خسته نباشی گفت و بغلش کردم.
فلیکس با حالتی خاص قاشق چنگالیو تو دستش گرفت،اروم اروم شروع به خوردن کرد.
همیشه موهاش شونه زده شده بود،لباسای مرتب و خلاصه شیک بود!
برعکس من.
تا خواستم قاشق چنگال رو بردارم غر زد
-هعیی دستاتو نشستی
نگاهی به پاهام کرد و ابروهاشو کشید توهم
-و پاهات!
خندیدم
+بیخیال فلیکس
اخم کرد
-کثیف
مامانم هم خندید و گفت
-بهش سخت نگیر!
فلیکس سری تکون داد و گفت
-من برا خودش میگم
چیزی نگفتم و مشغول خوردن شدم

𝐵𝑒𝑙𝑜𝑛𝑔 𝑡𝑜 𝑑𝑎𝑑𝑑𝑦🤍🍼Where stories live. Discover now