_𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟔_

5.5K 930 169
                                    

کوک با باسن درد و دل درد شدیدی از خواب بیدار شد.
دلیلش از ورزش کردن زیاد بود!
تا چشماشو باز کرد برا تهیونگ نوشت

+سلام بابایی

-سلام پسرم!خوبی؟

+نه خیلی باسن درد و دل دردم

-عه منم کمر دردم!دیشب خیلی درد داشتی؟ببخشید باز مست بودم.
کوک با تعجب به صفحه گوشی خیره شده بود.
تهیونگ از چی حرف می‌زد؟
کمی فکر کرد و بعد که فهمید جریان چیه لپاش کمی سرخ شد،
تهیونگ شوخی ناجوری رو شروع کرده بود،حتی شوخی کردن‌اش هم برا کوک جذاب بود.
نکه بدش اومده باشه، بلکه ذوق هم کرده بود!
با شیطنت نوشت

+عیبی نداره ولی فکر کنم حامله شدم!

-یا خدا! یادم باشه دیگه مست نکنم، خود تو چرا جلومو نگرفتی بچه؟

+زور کوکی نمی‌رسید!

-ای شیطون توام تنت میخاره ها

+حالا که حامله شدم، باید پای بچت بمونی

-هعی آره دیگه چیکار کنم،به کای چی بگم؟

کوک آرزو می‌کرد کاشت میتونست مشتشو از پشت گوشی برسونه رو صورت کای!
بدجور حسودیش میشد اما سعی می‌کرد چیزی نگه،به چه حقی اصلا حسودی می‌کرد؟
مگه تهیونگ بهش قول داده بود؟ یا قرار بود با کوک بره تو رابطه؟
همچین چیزی نبود و این کوک رو بشدت ناراحت می‌کرد!
کوک بغض کرد اما نوشت

+عیبی نداره، با بچم فرار میکنم
دستی روی شکمش کشید، حتی فکر اینکه یک بچه خیالی از تهیونگ داشته باشه خوشحالش می‌کرد.
تهیونگ باهاش چیکار کرده بود؟ خبر داشت خودش؟

-نه کوک باهم بزرگش میکنیم، نمیتونم با بچم تنهات بزارم که!

همه اینا از رو شوخی کردن بود ولی کوک آرزو می‌کرد واقعی بشه!

+خب میتونیم بریم یک شهر دیگه زندگی کنیم هوم؟

-آره فکر خوبیه،دفعه دیگه مست کردم دور و ور من نپلک  که باز کار دست خودت میدی!

+خب خودت میای منکه زورم نمیرسه بهت

چی میشد اگه همه این حرفاشون به واقعیت تبدیل میشد و با تهیونگ تشکیل خانواده میداد.
از این آدم جدید زندگیش خوشش اومده بود و احساس امنیت می‌کرد پیشش.

-خب حالا که حامله شدی، آدرس خونتونو بده!

+ها؟ براچی، چیشده؟

-چند لحظه صبر کن

حس هیجان و کمی استرس به کوک منتقل شده بود، آدرس خونه براچی میخواست؟باید آدرس خونشونو به آدم غریبه میداد؟

-وقتی رفتم بیرون چندتا چیز برات گرفتم،با دیدنشون یادت افتادم و خریدم!

کوک به عکسی که تهیونگ فرستاده بود خیره شد،پس تهیونگ فهمیده بود یک لیتله!
براش شیشه شیر کوچولو، پنسای رنگی، وچندتا کش رنگی برا موهای نیمه بلندش گرفته بود.
کوک با دیدن اون همه چیز خوشگل میخواست کلی اکلیل بالا بیاره.
با ذوق به صفحه خیره بود و برق درخشانی تو چشماش پدیدار شده بود.
نمیدونست چی بگه یا چیکار کنه!
کسی براش همچین کاری نکرده بود و باعث می‌شد بیشتر از قبل به تهیونگ احساس وابستگی کنه.
تهیونگ خبر نداشت با کوک داشت چیکار می‌کرد.
حس واقعی تهیونگ چی بود! هرچی بود کوک به خاطرش ممنون بود.
حواسش به پسر کوچولوش بود و همین برا کوک کفایت می‌کرد.

𝐵𝑒𝑙𝑜𝑛𝑔 𝑡𝑜 𝑑𝑎𝑑𝑑𝑦🤍🍼Where stories live. Discover now