1. Serendipity

1.4K 171 9
                                    

خب خوش اومدین امیدوارم لذت ببرین... اگر نظری انتقادی بود هر چیز دیگه ای بود خوشحال میشم برای پاراگرافش کامنت بزارین! حتما میخونم...
امیدوارم لذت ببرید!✨
-----------------------------------------------

"J-Hope"

لباسامو عوض کردم و چشم های خستم رو به روی سقف سفید بالای سرم بستم و بدنمو روی مبل چرمی سرد گوشه اتاق رها کردم. توی سرم درد وحشتناکی رو حس میکردم. نسبت به بقیه اجراها این اجرا بیشتر خستم کرده بود، شاید دلیلش این باشه که شب قبلش باز نتونستم خوب بخوابم و خستگی تو تنم مونده بود.

خوشبختانه تموم اجراهای تکی تموم شده بود و فقط اجرای جیمین مونده بود، پس خیلی سریع میتونستیم بریم خونه. خیلی خسته بودم و حتی به سختی میتونستم سرمو حرکت بدم ولی دلم نمیخواست اجرای جیمین رو از دست بدم. بدنمو که سنگین تر از هر موقع دیگه ای بود به سختی حرکت دادم و روی پاهام ایستادم. کشان کشان به سمت تلویزیون روی دیوار رفتم و کنار نامجون ایستادم.

مقابل تلویزیون، سمت چپ نامجون ایستادم و دستمو دور نامجون انداختم تا سعی کنم راحت تر خودمو روی پاهای بی حالم نگه دارم. جانکوک و تهیونگ سمت چپم نشسته بودن و در حال صحبت کردن و خندیدن بودن. جین روی مبل پشت سرم، روبرو تلویزیون نشسته بود و مشغول خوردن غذا بود و با صدای بلند با تلفن صحبت میکرد. یونگی روی مبل چرمی مشکی گوشه اتاق خوابیده بود و نامجون کنار من منتظر اجرای جیمین بود.

بالاخره... وقتشه....

جیمین به صحنه اومد...!

موهای طوسی رنگش که با لنز چشماش همرنگ بودن و لباس سر تا پا سفیدش که اونو بیشتر از هر موقع ای دیگه ای شبیه فرشته ها کرده بود.

جیمین شروع به خوندن کرد و آواز جادوییش تو کل سالن پخش شد! Serendipity...تمام جزییات این اهنگ، چه متن، چه رقص و چه آوای جیمین، حالمو بهتر میکنه و تو هر شرایطی که باشم رو لبام لبخند میاره.

همینطور که به صفحه خیره شده بودم و تمام حواس و وجودیتم به سمت اجرای جیمین پرواز کرده بود، نامجون خودشوعقب کشید ودستم از روی شونش افتاد و حواسم به سمتش پرت شد. به عقب برگشت و به سمت جین رفت که با چاپستیک خاکستریش نودل های داخل کاسه رو هم میزد. نامجون یکی از صندلی هارو بلند کرد وبه من نگاه کرد. صندلی رو به سمت من اورد و روی زمین گذاشت و با لحن نگران گفت" هوسوکاا!وقتی دستات روی شونم بود تقریبا داشتی خودتو نگه میداشتی !وزنتو حس میکردم، برای چی روی صندلی نمیشینی؟ حالت خوبه؟ چیزی نیاز داری بگو برات بیارم."

صندلی رو پشتم گذاشت و منم اروم بدن خستمو روش رها کردم. جانکوک با شنیدن حرف نامجون بهش نگاه کرد و با لحن تعجبی پرسید" هیونگ چی شده؟"

Pretend | HopeminWhere stories live. Discover now