18. Not again

488 82 27
                                    

‏«Jimin»

با نگرانی به سمت ورودی خونه حرکت میکردم. نمیدونستم چرا حس میکردم حرفی که هوسوک قراره بهم بزنه به خودمون مربوط میشه و همین باعث میشد تن و بدنم بلرزه ولی سعی میکردم و با افکار مثبت جلو برم. با اینکه منو اون در طول روز راجب چیزای مختلفی حرف های جدی میزدیم، این حس مسخره تو سینم پر شده بود.

جدا از همه اینا تو تمام مسیر به بوسه هامون فکر میکردم. حس اغوشش و طعم بوسش چیزی بود که تمام ذهنمو در روز درگیر کرده بود. وای... وقتی لب های گرمشو روی لبام قرار میداد تمام تنم داغ میشد. چنین گرمای بی همتایی رو هیچوقت تجربه نکرده بودم... عطر تنش...دلم میخواست وقتی که به خونه رسیدم اولین کاری که میکنم این باشه که تو اغوش بکشمش و با تمام وجودم ببوسمش ولی حیف که نمیتونستم...

در رو باز کردم و لبخند زوری ای روی لبام نشوندم. همه روی مبل نشسته بودن و با ورودم نگاه خیلی سینگینی رو خودم حس کردم. با تردید سلامی کردم و بقیه همینطور بهم نگاه میکردن. هوسوک توی جمع نبود و همین منو نگران تر میکرد.

"سلام جیمین میتونی یه لحظه بیای باهات صحبت کنیم؟ البته بعد از اینکه لباساتو عوض کردی"

تهیونگ با چهره نگران گفت و بهم نگاه میکرد. لبخندی تلخی زدم و مضطرب به سمت اتاقم رفتم. چی شده بود؟! داشتم دیوونه میشدم...

همینطور که به سمت اتاق میرفتم با چشمم دنبال هوسوک میگشتم که اونو روی صندلی گوشه سالن تنها دیدم. نشسته بود و بدون هیچ حرفی به پایین نگاه میکرد. مظلومانه ترین حالتی بود که ازش دیده بودم. در یک لحظه دلم لرزید و به سمتش رفتم.

"س...سلام..."

سرشو بلند کرد و با دیدن من لبخند گرمی روی لباش نشست.

"سلام... مرسی که زود اومدی"

حس و فضای سنگین ذهنمو درگیر کرده بود."هوبی چیشده؟ بقیه یجورین...یعنی...یکم..."

لبخند عمیقی روی لباش نشونده بود ولی میتونستم حس کنم که مصنوعیه"صحبت میکنیم! نمیخوای استراحت کنی؟..."

"نه خوبم بگو خیلی مضطربم..."

"جیمین..."

"بله"

"میدونی که دوستت دارم دیگه... نه؟"

ناخوداگاه لبخندی روی لبم نشست و در عین حال بیشتر مضطرب شدم. دستامو عصبی بهم فشار میدادم تا استرسم کمتر بشه... خدایا چرا انقدر بهم ریخته بودم...کم کم داشتم توی معدم سوزش کمی حس میکردم...

Pretend | HopeminWhere stories live. Discover now