23. Nightmare

472 77 41
                                    

«J-Hope»

"جیمینی...بیبی...پاشو!! پاشو..."

دستمو به شونش گرفته بودم و تکونش میدادم. پیشونیش و دور گردنش از عرق میدرخشید و بدنش سرد شده بود.

"جیمین!"

که با شوک وحشتناکی از خواب بیدار شد.

"هو...هوبی"

"جونم؟ چیزی نیست! کابوس دیدی... بیا سرتو بزار رو سینم تا صبح نوازشت میکنم که کابوسی نیاد سراغت خب؟"

همین که نفس های تندش اروم تر میشد سرشو روی سینم گذاشتم و دستشو از روی شکمم کنار پهلوم قفل کرد و منو تو اغوش کشید. دستمو بین موهای ابریشمیش کردم و شروع کردم به نوازش کردن. عطر تنش بهم ارامش میداد و دلواپس به چشم های نگرانش نگاه میکردم.

"فرشته ی من چی شده؟"

"خواب دیدم تورو از من گرفتن." اروم گفت و به رو به رو نگاه میکرد.

همینطور که موهاشو نوازش میکردم خندیدم و گفتم"کی؟"

"خانوادم..."

لبخندم از روی لبم محو شد. سر جیمین رو از روی سینم بلند کردم که سرشو روی بالش قرار داد. به پهلو خوابیدم، طوری که صورتامون روبروی هم قرار گرفته بود.

"جیمین داری از تو خورده میشی...چرا باید انقدر بترسی؟"

"نه من خوبم... یکم نگرانم فقط"

دستمو بلند کردم و روی صورتش قرار دادم. موهاشو به سمت عقب دادم و مستقیم تو چشماش زل زدم. خیره به لب های برجستس به صدای نفساش گوش میکردم.

"الان وقتش نیست راجبش صحبت کنیم فقط لطفا بهم الکی نگو که خوبی باشه؟"

با سرش تایید کرد و چشمای های خوابالودشو پایین انداخت. زیبایی و معصومیت چهره غمگینش دلم رو بی قرار کرده بود. قوی زیبای من بالاش ناتوان بود و من میخواستم باد زیر پرهاش باشم تا به سمت بالا حرکتش بدم.

اخه جیمین مرد زندگی منه...

"جیمین بزار برم برات یه چیزی بیارم بخوری بخوابی خب؟"

لبخندی روی لبم نشوندم و بوسه ای به پیشونیش زدم، دستی به موهاش کشیدم و از روی تخت بلند شدم و خوابالود به سمت اشپزخونه رفتم.

تو تاریکی به سمت اشپزخونه حرکت میکردم که متوجه کسی شدم که روی صندلی نشسته. تاریک بود و با دقت به اون شخص نگاه میکردم. همینطور اروم جلو میرفتم که با روشن کردن چراغ جانکوک رو دیدم که توی تاریکی نشسته.

Pretend | HopeminWhere stories live. Discover now