7. Unbelievable

491 88 9
                                    

«J-Hope»

تو حیاط روی صندلی طوسی رنگ نشسته بودم و غرق غروب افتاب شده بودم. تمام فکرم درگیر جیمین بود و نمیتونستم روی بقیه تمرکز کنم. همه مشغول رسیدن به کاراشون بودن و سعی میکردن راجب جیمین زیاد صحبت نکنن. زمان بدن و اجازه بدن که بگذره. جز تهیونگ و نامجون که دست از سوال کردن من بر نمیداشتن. فکر اینکه دیشب مست شده باشم و تمام حسمو بهش گفته باشم داشت منو از نگرانی به کشتن میداد.

هوا تقریبا تاریک شده بود و بیرون سوز سردی میومد. همگی داخل خونه دور میز شام جمع شده بودیم و منتظر غذایی بودیم که سفارش داده بودیم. جیمین قبل از ما دور میز نشسته بود و سرشو رو میز گذاشته بود و به بیرون نگاه میکرد. تو چشماش غم فریاد میزد و بی خوابی زیرچشم های قرمزشو گود کرده بود. غذاها رسید همه به سرعت ظرف غذاهارو باز میکردن. من ظرف غذارو برداشتم و زیر چشمی به جیمین نگاه میکردم که متوجه اومدن غذاها نشده بود و همینطور به پنجره زل زده بود.

"جیمین برای چی نمیخوری؟ سرد میشها"

با صدای جین، جیمین از افکارش خارج شد. دستشو به چشماش مالید وظرف غذارو کنار زد و از روی صندلی بلند شد.

"میل ندارم..." اروم گفت و به سمت اتاق رفت.
فضای سنگینی بین ما ایجاد شده بود و هیچکس حرفی برای گفتن نداشت. همه توی فکر فرو رفته بودن و هرکدوم در عین حال دنبال بحثی میگشتن که شروع به صحبت کنن و سعی کنن فضارو عوض کنن ولی هیچکس چیزی به ذهنش نمیرسید. همه تو سکوت مشغول خوردن بودن که با صدای عقب دادن صندلی جانکوک همه به سمتش برگشتیم.

"خیلی چسبید! من میرم تو حیاط اتیش روشن کنم... تموم کردین همگی بیاین خب؟"

همه حرفشو تایید کردن و بعد از خوردن غذا، من با فکر جیمین و بقیه به سمت حیاط رفتیم. دور اتیش نشسته بودم و از سکوت لذت میبردیم. یونگی دستش لیوان ابجو گرفته بود و داشت توییتر رو چک میکرد. تهیونگ و جانکوک کنار هم نشسته بودن و مشغول صحبت راجب اهنگ جدیدی بودن که قرار بود به زودی منتشر بشه. نامجون کتابی توی دستش گرفته بود بلند بلند برای جین هم تعریف میکرد. من به اتیش زل زده بودم و نفس بخار کردمو از دهانم بیرون میدادم.
میدونستم جیمین نمیخواد منو ببینه. دوس نداشتم اذیتش کنم ولی خیلی کلافه شده بودم. میخواستم هرجور شده باهاش صحبت کنم ولی نمیدونستم از کجا شروع کنم که منو پس نزنه. همینطور که توی فکر بودم صدای گوشیمو شنیدم و از توی جیبم درش اوردم.

One new notification from My Jiminie:)

لبخند زدم و گوشیو سریع باز کردم.

My Jiminie:):
-بیا تواتاق.

ضربانم قلبم تند شد. اب دهنمو از نگرانی قورت دادم و به سرعت به سمت اتاق رفتم. در و محکم باز کردم و داخل رفتم. در اتاق و بستم و به سمت جیمین برگشتم. روی تخت نشسته بود. چهره ی زیبای فرشته مانندش خسته تر از همیشه به نظر میرسید. خودشو جمع کرده بود و بدون اینکه به چشمام نگاه کنه گفت"در رو باز بزار!"

Pretend | HopeminWhere stories live. Discover now