24. Tired

479 75 40
                                    

"J-Hope"

"جانکوکا من که بهت گفتم... من نمیتونم بزارم اتفاقی برات بیوفته!!!"

صدای فریاد بغض الودی که شنیدم منو فورا از تخت بلند کرد. جیمین که خواب بود رو به ارومی از اغوشم کنار زدم و از اتاق خارج شد. دستی به موهام کشیدم وارد سالن شدم که کسی هنوز بیدار نشده بود. هوا گرگ و میش بود و خوابالود به اطراف نگاه میکردم.

"ولی من بهت که گفتم نمیتونم ادامه بدممم!!!" صدای خش دار دیگه ای... فریادی از ته دل...صدای جانکوک...

نگرانی وجودمو گرفت و با سرعت به سمت اتاق جانکوک قدم برداشتم. قلبم تو سینم میکوبید و نفسای بلند میکشیدم که درو یک ضرب تا اخر باز کردم.

"چیشدهه؟!"

با باز کردن در جانکوک که حتی وقت نکردم به چهرش نگاه کنم فورا از اتاق خارج شد. شونش بهم برخورد کرد و صدای نفسای سختش قابل شنیدن بود.

برگشتم و به تهیونگ نگاه کردم. با چشمای خیس روی تخت جانکوک نشسته بود و بدون اینکه نفسی توی سینش جریان پیدا کنه اشک میریخت.

قلبم تو سینم لرزید...

"تهیونگا... چرا اینکارو با خودت میکنی؟!"

کنار تخت نشستم و دستمو روی شونش گذاشتم. تهیونگ که سعی میکرد گریشو پنهان کنه، خسته دستشو لای موهاش کرد و گفت" هوسوک خستم... خیلی خسته..."

"هممون خسته میشیم نه؟ خسته نشیم که طعم راحتی و ارامش رو نمیفهمیم!"

سرشو بالا اورد. سینش بالا پایین میرفت و اشک گوله گوله جاری میشد. دماغش قرمز شده بود و دل شکستش تو سکوت فریاد میزد. صدای هق هق هاشو گوشمو پر کرده بود.

"بهم گفتن باید رابطمونو تموم کنیم... وگرنه جانکوک باید ترکمون کنه! هیونگ من... من دیگه نمیتونم... خودم باید برم!"

بغض ته چشمام جمع شد... گلوم بسته شد و فقط صدای نفس نفس زدن تهیونگ بود که تو گوشم میپیچید.

"چرا نمیخوای یکم بجنگی؟"

"اگر سر خودم بود تا الان صد بار میجنگیدم و سرمو به باد میدادم. ولی ریسکش... جانکوک... نه!"

"تهیونگ اون عاشقته... با اینکارت میکشیش!!"

"من چی؟!؟ توام مثل اون فکر میکنی عاشقش نیستم؟!!!!" تهیونگ فریاد بلندی کشید که مشخص بود کنترلی روی رفتارش نداره. دستاش میلرزید فشاری که روش بود و رو میتونستم حس کنم. تو چشمام زل زد که کبودی و قرمزی چشماش منو از حرف زدن واداشت.

قفسه سینم اهسته اهسته فشرده تر میشد...

"تو اروم باش! من میرم دنبال جانکوک... خواهش میکنم... قول میدم حلش کنیم!"

بدون اینکه تاییدی بشنوم بلند شدم و با سرعت به سمت حیاط رفتم. دلباختگی جانکوک برای تهیونگ فراتر از حد بود که میتونست جونشو تهدید کنه.

Pretend | HopeminWhere stories live. Discover now