16. Shower

600 90 19
                                    

قبل از شروع بگم ممنون از حمایت ها و نظراتتون! شاید متوجه شده باشید که بعضی وقتا سریع تر پارت بعد رو آپ میکنم و حتی بعضی شبا چند تا باهم آپ میکنم. فقط خواستم بگم همش بخاطر نظرات شماس که بهم انرژی میده سریع تر آپشون کنم! بازم ممنون!
----------------------------------------


«Jimin»

توی اتاق مشغول نوشتن متن اهنگی بودم که داشتم روش کار میکردم. آرامش خاصی اتاق رو فرا گرفته بود و با لبخند به حس اون اهنگ فکر میکردم. یه جور حس ادقام اهنگ lie و serendipity رو برام داشت. اهنگی راجب مواجه شدن با بزرگترین ترسم، کمک خواستن، از واقعیت فرار کردن، توی تظاهرغرق شدن، دروغ...و همینطور احساس ارامش داشتن برای بودن اون چیزی که باید، برای پیدا کردن اون حسی که منتظرش بودم... اسم این اهنگو چی باید بزارم؟ نمیدونم... اصن قراره منتشرش کنم؟...

ازون موقع که گوشیمو گذاشتم کنار تو فکر هوسوک بودم. فکر میکردم با اون حرفی که بهش زدم حداقل زودتر بیاد خونه. شاید این احساسات عمیق رو فقط من حس میکردم. شاید احساسات اون خیلی سطحی تر از این حرفا بود. شاید فکرام درست بود. شاید من یه زخم خیلی جزئی بودم روی زخمای بزرگ دیگه ای که ممکنه از ما پنهان کرده باشه. اشکال نداره... سعی میکردم بهش فکر نکنم.

بعد از چند ساعت نشستن و خالی کردن احساساتم روی کاغذ از اتاق بیرون رفتم و به سمت اشپزخونه رفتم. دستی به موهام کشیدم و در یخچال رو باز کردم. سالن سوت و کور شده بود. تهیونگ و جانکوک و جین یک ساعتی بود خونه نبودن و تو سالن رقص مشغول تمرین روزانشون بودن. نامجون برای دوچرخه سواری توی هوای ابری بعد از ظهر بیرون رفته بود و یونگی هم تو حیاط مشغول گوش دادن به موسیقی بود.

ظرف سالاد رو در اوردم و مشغول خوردن شدم. سبزیجات کمتر معدم رو اذیت میکرد. چراغ های خونه نیمه خاموش بود و هوای خنکی بخاطر باز بودن در حیاط فضارو پر کرده بود. گوشیمو چک کردم... ساعت پنج بعد از ظهر شده بود و من در اوج ارامش و تنهایی به سر میبردم. نسبت به این چند روز تو این لحظه ذهنم کمتر درگیر بود و نسبتا حال خوبی داشتم. نمیدونستم قراره ازین به بعد بین ما چه اتفاقی بیوفته ولی دیگه امروز انرژی فکر کردن بهش رو نداشتم.

داشتم به سمت اتاق میرفتم که صدای بسته شدن در رو شنیدم. اونقدری تنها بودم که بخوام با یونگی خودمو مشغول فیلمی کنم با اینکه میدونستم زیاد ممکنه علاقه نداشته باشه.

"یونگیا..." به سمت عقب برگشتم که هوسوک رو دیدم. با کیفی توی دستش جلوی در ایستاده بود و با لبخند بهم نگاه میکرد.

"سلام..."

من از بی توجهی هوسوک کمی دلخور شده بودم و زیاد علاقه ای به ذوق نشون دادن بهش نداشتم ولی این احساساتم بی معنا بود، پس نباید هیچی به روی خودم میاوردم.

Pretend | HopeminNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ