14. Come back home

568 83 39
                                    


‏«Jimin»

"دوتا کارامل ماکیاتو، دوتا کافه لاته، یه ایس امریکانو و یه چای ماچا"

"خودت چی پس؟"

"من میل ندارم... فقط اگر امکانش هست تو چای ماچا عسل هم بریزید."

کارتو به سمت دختر جوان دراز کردم. لبخندی زد و کارت رو از دستم گرفت"چیز دیگه ای نیاز ندارید؟"

"نه خیلی ممنون کی اماده میشه؟"

"پنج دقیقه دیگه. میتونید همینجا بشینید و منتظر باشید"

"ممنون"

"روز خوبی داشته باشید!"

به سمت میز گوشه کافه ی بیمارستان رفتیم و روی صندلی نشستیم.

"حداقل یه چیزی میگرفتی واسه خودت"

چشم غره ای اومدم و خیلی کلافه گفتم"تهیونگ بهت که گفتم نمیخورم! حالم خوب نیست نمیتونم چیزی بخورم! ببینم میتونی یکاری کنی همه بفهمن مریضم یا نه..."

"یااااااه کسی اینجا نیست که!! برای چی استرس میگیری!؟ تو همیشه همه رازات پیشم محفوظه!"

نفس عمیقی کشیدم و سرمو به سمت عقب رها کردم.

"چرا انقدر کلافه ای؟"

با صدای تهیونگ سرمو بلند کردم و با بی میلی بهش نگاه کردم" الان ازم حرف نکش!"

چشم غره ای اومد و گوشیشو از جیبش در اورد" باشه به من چه! بجای اینکه خوشحال باشی بعد مدت ها قراره هوبی رو ببریم خونه واسه من حالش بد شده!"

"میترسم! نگرانم!"

"نگران چی؟!"

"گفتم که ازم حرف نکش!"

"خودت گفتی!!!"

با صدای گارسون جوان از جامون بلند شدیم و به سمت کانتر کافی شاپ رفتیم. نوشیدنیارو برداشتم و به سمت اتاق هوسوک حرکت کردیم. از در اتاق وارد شدیم و طبق معمولِ ملاقات های این هفته جانکوک کنار هوسوک روی تخت نشسته بود. نامجون و جین مشغول کلافه کردن هوسوک از  سوال های تکراریشون بودن... حالت چطوره!؟ گشنته؟!... قلبت... ریهت... دلت...سرت...غذا میخوری... چرا نمیخوری...باید بخوری...و... جوری که منم کلافه شده بودم! یونگی هم روی مبل کنار تخت نشسته بود و با لبخند به بقیه نگاه میکرد.

"ما اومدیم!" تهیونگ گفت و همه با لبخند به سمتش برگشتن. نوشیدنی هارو روی میز گذاشتیم و تهیونگ به سمت جانکوک رفت و کنارش ایستاد. من کنار میز ایستادم و با بی میلی به بقیه نگاه میکردم. هوسوک تو این یک هفته خیلی حالش بهتر شده بود. نه حمله ای بهش دست داده بود و نه نفسش گرفته بود. هرشب یکیمون پیشش میموند و هر نیم ساعت به هم یاداوری میکردیم که هیچ مسئله ای بیان نکنیم که ذهنشو درگیر کنه.

Pretend | HopeminWhere stories live. Discover now