19.One single tree

569 83 21
                                    


‏«Jhope»

آبی به صورتم زدم و توی آیینه به چهره ی اشنای خودم نگاه کردم. چهره ای که موقع تموم کردن زندگیم توی ایینه حموم اتاقم دیده بودم...

"هوسوکا... شام حاضره..."

با صدای مادرم از فکر خارج شدم...من ادمیم که کل زندگیم رو صرف خوشحال نگه داشتن بقیه کردم و این کار رو خیلی خوب یاد گرفته بودم. میدونستم میتونم از پس پنهون کردن درد و ناراحتیام بر بیام ولی همیشه زخم هایی که جیمین میزد جنسشون برام فرق میکرد.

"اوما ساعت هنوز ششه"

"خب چه ربطی داره تو ناهار نخوردی زودتر باید شام بخوری... بدو بیا سرد شد"

مشتی قرص توی دهانم ریختم و قرص هارو توی کیفم پنهان کردم. از اتاق خارج شدم و به سمت میز رفتم. پدرم کنار میز نشسته بود و با لبخند مهربونش نگاهم میکرد. مادرم غذای مورد علاقم رو پخته بود و منتظر دور میز نشسته بودن.

کنارشون دور میز نشستم و شروع به خوردن غذا کردم. برگشتم به گذشته... به گذشته های دور که بی تی اسی نبود و من تمام اشک ها و لبخندام رو پیش خانوادم میریختم. مادرم که برای رویا های من زحمت میکشید و پدری که همیشه صلاحم رو میخواست. چقدر ازشون دور شده بودم....

"امروز جیوو میاد که ببینتت! وقتی متوجه شد اینجایی تو اولین فرصتی که پیدا کرد داره میاد."

"عاه اوما راستش دوس دارم ببینمش ولی کم کم باید برگردم... یک هفته ای هست که مزاحمتونم..."

"مزاحم؟! پسرم اینجا خونه اصلی خودته... نگران چی هستی...تو چراغ خونه منو و مادرتی"

لبخند گرمی که روی لباشون نشسته بود، قلبم رو نوازش میکرد. فقط تو این یک هفته توی این خونه بودن میتونست کمی حال منو نسبت به هفته قبل بهتر کنه.

"میدونم ولی یکم کار دارم از برنامهام عقب افتادم... دیشب به جین زنگ زدم که صبح بیاد دنبالم برای همین نمیخوام جیوو بیاد و ناامید برگرده. بهش بگین در اولین فرصت تو سئول ملاقاتش میکنم.."

"هعی...خب باشه! کاریش نمیشه کرد...نمیخوام از کارت عقب بمونی..."

"آبوجی ناراحت نباش بیشتر بهتون سر میزنم قول میدم.."

پدرم با لبخند گرمی تاییدم کرد و شروع به خوردن غذا کردیم. بعد از یک هفته باز هم طعم غذاهای مادرم برام حس تازگی و ارامش داشت و احساسات بچگیم وجودم رو فرا میگرفت. حس امن و اطمینانی که این دنیا ازم گرفته بود رو دیگه فقط توی این خونه حس میکردم.

"من باز میکنم..." صدای زنگ در اومد. مادرم بلند شد و به سمت در رفت.

خندیدم و به پدرم گفتم"جین چقدر دیر کرد! خوب شد گفتم صبح اینجا باشه!" پدرم خندید و مشغول جمع کردن بشقاب های غذا شد. کیفم رو برداشتم و رو روی شونم انداختم.

Pretend | HopeminWhere stories live. Discover now