15. Why it hurts?!

542 83 27
                                    

‏«jimin»

چشمامو باز کردم و بر خلاف همیشه با لبخند و ارامش خاصی بیدار شدم. به اطرافم نگاه کردم که هوسوک رو سمت راستم دیدم که روی تخت دراز کشیده و مشغول چک کردن گوشیشه. با تکون خوردنم به سمتم برگشت و بهم نگاه کرد.

"بیدار شدی؟!" لبخند مهربونی روی لباش نشسته بود و گوشیش رو روی سینش گذاشت.

چشمامو مالیدم و با صدای خوابالود گفتم" تو رو تخت من چیکار میکنی؟!"

خنده ای کرد و گفت" مگه نمیبینی رو تخت من خوابت برده جوجه؟!"

اکی...آب شدم... جانگ هوسوک بزار بیدار بشم!! بعد ضربان قلبمو ببر بالا...

ادامه داد" گفتم شاید خوشت نیاد کسی مارو رو یه تخت باهم ببینه."

" مگه تو بدت نمیاد؟"

"من نه راستش اهمیتی نمیدم! تنها ترسی که داشتم این بود که تو بفهمی چه حسی بهت دارم که یه وقت نکنه بخوای دوستیتم باهام تموم کنی. واسه همینم میترسیدم بقیه بفهمن."

تو سکوت نگاهش کردم و حس ارامش خاصی توی خونم در جریان بود. از روی تخت بلند شدم و به سمت ایینه میرفتم که با صدای باز شدن در به سمت عقب برگشتم.

"صبحتون بخیر! هوپا خوبی؟! چیزی لازم نداری؟! همه چی خوبه؟! میخوای برم برات..."

"یااااه هیونگ اروم باش!! من خوبم چرا انقدر استرس داری؟" هوسوک از روی تخت بلند شد و اخم خنده داری کرد و به جین که هنوز دستگیره در تو دستش بود زل زده بود.

"عه خب پس اگر خوبی پاشو بریم رقص! نه دروغ گفتم واقعا نگرانت بودم ولی بریم خب!؟" خنده شیطنت امیزی کرد و من با چشمام، همینطور توی سکوت دنبالشون میکردم.

"میدونی حالا که فکر میکنم یکم خستم..." هوسوک خنده ارومی کرد و به من نگاه انداخت. ا

جین خنده ای کرد و چشم غره ای اومد که یکدفعه گفت" هوسوکی تو قرص زیاد میخوری گیج میزنی ولی جیمین تو چرا گیج شدی؟ یادت رفته تخت تو اونوری اس که هوسوک روش خوابیده؟"

هوسوک خندید و من با سکوت به جین نگاه میکردم.

"خیلیه خب بریم صبونه..."

همه دور میز صبحانه مشغول صبحانه خوردن بودن. من به طرز عجیبی درد بدی تو شکمم حس میکردم و با وجود خوردن قرصام بازم از ته وجودم شکمم تیر میکشید. نمیتونستم چیزی بخورم ولی میدونستم که اگر چیزی نخورم شکمم بدتر میشه. بالاخره تصمیم گرفتم و چاپستیکمو به سمت تخم مرغ ابپز بردم و با ترس و استرس نصف اون رو توی دهنم گذاشتم.

Pretend | HopeminWhere stories live. Discover now