11. Swan

536 87 19
                                    

«J-Hope»

ساعت دو و سی چهار دقیقه ظهر بود و با درد خفیفی که توی سرم حس میکردم چشم هامو روی هم گذاشته بودم و تنها به صدای مانتیور کنار سرم گوش میکردم. نه کسی به دیدنم اومده بود و نه با کسی حرف زده بودم. هر دقیقه بیشتر دیوار های این اتاق سرد خالی رو سینم سنگینی میکرد. تنها امیدم بعد از یک روز تنها گذروندن و استراحت کامل، منتقل شدن به بخش بود تا بتونم ازین تنهایی و فضای خفه فرار کنم. امروز روزی بود که پزشکم به من قول داده بود اگر حالم خوب بود و صلاح دید منو ازینجا ببره.

به مهتابی بالای سرم نگاه کردم. حس اون لحظه ای که مشتی قرص توی دهنم ریختم باز برام تازه شد. نمیدونم چند هزارمین بار بود که توی این سه روز این حس رو مرور میکردم. با خودم فکر میکردم اگر جیمین اون لحظه نمیخواست به حموم بره و به جعبه خالی قرص توجه نمیکرد چه اتفاقی میوفتاد... مطمئناً جیهوپی دیگه وجود نداشت. دیگه منی نبودم که ضربان قلبمو با برق چشم های جیمین همسان کنم. دکتر بهم گفته بود که معدم رو فوران شست و شو دادن ولی وقتی به بیمارستان رسیدم دیر شده بود و نصفه نیمه قرصا وارد خونم شده بود و تو حالت کما بودم. گفت اگر لحظه ای دیر تر میرسیدم امکان برگشتنم وجود نداشت.

آه... شاید وقت مرگ من نبود! با خودم فکر میکردم چیشد که من انقدر عاشق شدم؟ چیشد که لبخندش شد بهانه ی زندگیم و وقتی اونو ازم دریغ کرد من خواستم وجودمو از روی زمین محو کنم؟

"جانگ‌شی"

با صدای پرستاری که از صبح چند بار به سراغم اومده بود از افکارم خارج شدم و سرمو به سمتش برگردوندم و بهش نگاه کردم.

"امروز حالتون چطوره؟"

نفس عمیقی کشیدم و نگاهمو ازش گرفتم. با لحن کلافه ای جواب دادم"امروز چندمین باره که میپرسید؟ گفتم که خوبم! اگر سریع تر دکتر بیاد هم بهتر میشم"

همین که سرم توی دستمو عوض میکرد، لبخند روی لبش رو حفظ کرد و گفت"بهتون که گفتم دکتر در اسرع وقت بهتون سر میزنن."

سکوت کردم. پشتی تختمو به سمت بالا میداد و با کلافگی بهش نگاه میکردم که با باز شدن در نگاهم از روی پرستار برداشته شد. دختر جوون زیبارویی با کت دامن مشکی رنگ که روش گان ابی پوشیده بود وارد اتاق شد و با لبخند به چشمام نگاه کرد.

"بفرمایید داخل"

دختر جوان سرش رو به نشانه احترام خم کرد و به سمت من اومد.

"سلام جانگ‌شی! دکتر بیون جیسا هستم. از اشنایی باهاتون خوشبختم"

لبخند تلخی زدم و در سکوت بهش نگاه میکردم.

Pretend | HopeminWhere stories live. Discover now