10. ICU

602 95 13
                                    

«J-Hope»

بدنمو حس نمیکردم. سرمای عجیبی رو تنم سنگینی میکرد. پلکام بهم چسبیده بود و انگار یک عمر بود که چشمامو باز نکرده بودم. به سختی پلک هامو از روی هم باز کردم و با چشمای تارم به سقف بالا سرم نگاه کردم.

"پرستارررررررر...وای خداروشکر!!! پرستارر..."

صدای اشنایی به گوشم خورد. درد خفیفی تو سرم حس کردم و ابروهامو به هم گره کردم. چشمام شفاف تر میدید ولی سنگینی زیادی روی تنم نشسته بود و درکی از اطرافم نداشتم. چشمامو چرخوندم به اطراف نگاه کردم. زن جوون زیبا رویی رو بالا سرم دیدم که داشت داخل سرم بالا سرم پشت سر هم امپول تزریق میکرد.

من تو بیمارستانم؟!...

"هوسوک...هوسوک...صداشو میشنوی؟!"

سرمو به سختی چرخوندم و لبخند مهربون نامجون مقابل چشمام قرار گرفت. به سختی لبخند زدم و سعی کردم چیزی بپرسم که نامجون با خنده از اتاق بیرون رفت و گوشیش رو از جیبش در اورد. از پشت شیشه ی روی دیوار میتونستم ببینمش. بعد از بیست ثانیه برگشت و با گان ابی رنگی که تنش بود کنارم روی تخت نشست.

"وای هوسوک نمیدونی چقدر نگرانت بودیم..."

لبخند بزرگی رو لبش نقش بسته بود و پیشونیمو نوازش میکرد.

با اومدن پیرمرد عینکی ای با روپوش سفید از روی تخت بلند شد و کنار ایستاد.

"علائم حیاتی؟"

پرستار برگه ای رو دستش گرفت و رو به پیرمرد ایستاد" همه چی نرماله. ضربان قلب کمی پایینه که داخل سرم دو صدم میلی گرم ایزوپروترونول تزریق کردم."

پیرمرد لبخندی روی لبش نشست و بالا سرم ایستاد. بدون اینکه بهم نگاه کنه به برگه توی دستش زل زده بود و گفت" خب...خب...خیلیم عالیه! جانگ شی حالتون چطوره؟"

خواستم دهنمو باز کنم که متوجه سوزشی توی گلوم شدم. دهانم به شدت خشک بود و جسمی اذیتت کننده ای توی گلوم حس میکردم. دست بی جونمو که توان حرکت نداشت به سمت دهانم بردم و دستم به یک جسم پلاستیکی برخورد کرد.

پیرمد فوراً نگاهشو بهم انداخت و دستمو سریع گرفت و روی تخت گذاشت. لبخندش از روی لبش محو شد و به سمت پرستار برگشت" پرستار یوگوم برای چی شلنگ رو خارج نکردین؟!"

"الان درش میارم. ببخشید حواسم رفت به اروم بودن ضربان قلبشون یادم رفت. تکرار نمیشه"

"خانوم لازم نکرده. گلوش خشکه ممکنه موقع در اوردن زخمش کنید. خودم انجامش میدم"

Pretend | HopeminWhere stories live. Discover now