تقريبا داشتن ميرسيدن، لايرا حرفى نميزد و از پنجره بيرونو نگاه ميكرد. ليام ازينكه حداقل حرف گوش داده خوشحال بود.
هزاربار گوشيشو چك كرده بود، زين هيچ پيامى نداده بود. احتمالا قرارم نبود اينكارو انجام بده.
وقتى به شهر رسيدن ليام گفت "چى ميخورى واست بخرم؟ ناهار نداريم."
لايرا جيغ كر كنندهای كشيد و گفت "برررردممم، ديدى بردم؟ بايد برام عروسك و دفترنقاشى بخرى. خودت قول دادى يادته؟ مداد رنگىام ميخوام. بعدشم بريم غذا بخوريم."
"اين حساب نيست! من ازت پرسيدم چى ميخواى بخورى. رو مخ من نرو بچه. فكر كردى منو بردى الان؟"
"اسم من بچه نيست لايراست، ميخواى زيرقولت بزنى؟ اونوقت هركيو ديدم بهش ميگم كه باب..."
لايرا ادامه نداد، بايد بابا صداش ميكرد؟ وقتى ليام با شنيدن اون كلمه به سمتش برگشت خجالت كشيد و دستاشو رو صورتش گذاشت. ليام به آرومى گفت "ميريم هرچى ميخواى خودت بردار..." و به سمت عروسکفروشی روند.
"زيننن، ليام چرا يه ماه مرخصى گرفته؟ قراره جايى بريد؟؟"
زين به صداى گوشخراش كتى پشت تلفن گوش ميكرد. بهش هنوز نگفته بود، اما كتى از حرف زدن درباره ليام دست برنميداشت.
"تو...از كجا فهميدى اينو...؟"
"خب... اممم...."
"نايل بهت گفت نه؟ اممم اممم براى چى ميكنى؟"
"اينطورى نيست كه من خوشم بياد باهاش حرف بزنم اون هر يه ساعت چرت و پرت ميگه اينو تو حرفاش گفت... و خب گفت ازت بپرسم چى شده؟"
"من از كجا بايد بدونم؟ مگه من مسئول كاراشم؟"
"زين خوبى؟ منظورت چيه؟ تو ندونى كى بدونه."
"ما باهم نيستيم."
"شوخى جالبى بود، حالا بهم بگو چيشده."
"شوخى نبود.... تموم شد همين."
"رسمى رسمى؟ چرا بهم نگفتى؟ نكنه بخاطر همين مرخصى گرفته؟"
"نه بدون حرف زدن دربارش. به من ربطى نداره چرا مرخصى گرفته."
"زين... بايد بهم ميگفتى.... الان من چى بگم؟"
"لازم نيست چيزى بگى. كاراى ليامو تموم كن، بهش زنگ بزن بگو ما ديگه كارشو انجام نميديم. هرچى خسارتم قراره بهش وارد شه از حساب من بهش ميديم. لازم نيست هيچ چيزى بمونه."
YOU ARE READING
Forgive me sunshine [Completed]
Fanfiction"-مطمعنى كه پشيمون نميشى اگه همه چيز و فراموش كنى؟ +وقتى آسمون پر ابر ميشه روشنايى نميتونه مسيرش و پيدا كنه ليام..." ليام پين سرگرد بيست و شش ساله اداره اگاهي و زين مالك يكى از بهترين معمارهاى لندن،سرنوشت اونها رو تا مرز جنون ميبره و در نهايت لذت بر...