part 39

571 73 38
                                    

وقتى هرمن داشت زخمشو پانسمان ميكرد زين و ليام بيرون در منتظرش موندن، زين هنوز به حرفى كه هرمن زده بود فكر ميكرد.

" ميشه يچيزى بپرسم ليام؟"

"هوم؟"

"منظور هرمن چى بود؟ قبلا با كسى بودى كه آدم بدى بوده؟"

ليام اخماش درهم فرو رفت و نگاهشو از زين دزديد.

"اهميتى نداره.. گذشته مهم نيست."

" اما من ميخوام بدونم ، هر چى بيشتر بشناسمت بهتر ميتونم كنارت بمونم."

زين با التماس به ليام نگاه كرد ، حتى خودشم نميدونست كنجكاوه يا فقط ميخواد ليامو بهتره بشناسه. هرمن بعد اينكه پانسمانش تموم شد از اتاق درومد و به اونا پيوست.

" نگرانم شديد نه؟ هوف.. ببين ليام ، پسرخاله عزيزت سالم سالمه!"

زين لبخندى زد و با مشت به بازوى هرمن زد.

"احمق"

بعد اينكه كارشون تموم شد به سمت ماشين رفتن ، هرمن به ليام نزديك شد و در گوشش گفت " يك هيچ "

تو ماشين سكوت خفه‌کننده‌ای بود ، نه زين حرف ميزد نه ليام حوصله داشت جلوى هرمن كارى كنه. زين به بيرون نگاه ميكرد و فكر ميكرد چرا ليام نميخواست درباره رابطه قبليش حرف بزنه؟

" چرا ازينور ميرى؟ فكر كردم قراره زين رو برسونيم. "

زين با اخم ساختگى برگشت و گفت " خيلى دلت ميخواد من برما.. "

" كى دلش خواست تو برى؟ من از لحظه اى كه وارد اون خونه شدى حس خوبى داشتم! معلوم نبود؟ انقدر ورودت با بركت بود دستمم پاره شد. "

زين و هرمن باهم خنديدند. هنوز به قيافه اخمالو ليام توجه نكرده بودند.

" زين شبو خونه من ميمونه ، از قبل قرارش رو گذاشته بوديم. مگه نه زين؟ " ليام به زين نگاه كرد و زين تو چشماش ديد كه هيچ حرفى جز تاييد كردن نميتونه بزنه ، اون و هرمن دشمن خونى بودن يا فاميل؟ سرشو تكون داد و لبخند زد.

" اوه ، يعنى من شب بايد با هندزفرى بخوابم؟ "

صورت زين قرمز شد و حرف هرمنو نشنيده گرفت ، قبل اينكه ماشين بشدت بره رو ترمز و ليام به سمت هرمن برگرده.

" بهت گفته بودم خفه شى. ميفهمى هرمن؟ بخاطر خودت خفه شو! "

زين دسشو رو شونه ليام گذاشت و سعى كرد برش گردونه.

Forgive me sunshine [Completed]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora