وقتى هرمن داشت زخمشو پانسمان ميكرد زين و ليام بيرون در منتظرش موندن، زين هنوز به حرفى كه هرمن زده بود فكر ميكرد.
" ميشه يچيزى بپرسم ليام؟"
"هوم؟"
"منظور هرمن چى بود؟ قبلا با كسى بودى كه آدم بدى بوده؟"
ليام اخماش درهم فرو رفت و نگاهشو از زين دزديد.
"اهميتى نداره.. گذشته مهم نيست."
" اما من ميخوام بدونم ، هر چى بيشتر بشناسمت بهتر ميتونم كنارت بمونم."
زين با التماس به ليام نگاه كرد ، حتى خودشم نميدونست كنجكاوه يا فقط ميخواد ليامو بهتره بشناسه. هرمن بعد اينكه پانسمانش تموم شد از اتاق درومد و به اونا پيوست.
" نگرانم شديد نه؟ هوف.. ببين ليام ، پسرخاله عزيزت سالم سالمه!"
زين لبخندى زد و با مشت به بازوى هرمن زد.
"احمق"
بعد اينكه كارشون تموم شد به سمت ماشين رفتن ، هرمن به ليام نزديك شد و در گوشش گفت " يك هيچ "
تو ماشين سكوت خفهکنندهای بود ، نه زين حرف ميزد نه ليام حوصله داشت جلوى هرمن كارى كنه. زين به بيرون نگاه ميكرد و فكر ميكرد چرا ليام نميخواست درباره رابطه قبليش حرف بزنه؟
" چرا ازينور ميرى؟ فكر كردم قراره زين رو برسونيم. "
زين با اخم ساختگى برگشت و گفت " خيلى دلت ميخواد من برما.. "
" كى دلش خواست تو برى؟ من از لحظه اى كه وارد اون خونه شدى حس خوبى داشتم! معلوم نبود؟ انقدر ورودت با بركت بود دستمم پاره شد. "
زين و هرمن باهم خنديدند. هنوز به قيافه اخمالو ليام توجه نكرده بودند.
" زين شبو خونه من ميمونه ، از قبل قرارش رو گذاشته بوديم. مگه نه زين؟ " ليام به زين نگاه كرد و زين تو چشماش ديد كه هيچ حرفى جز تاييد كردن نميتونه بزنه ، اون و هرمن دشمن خونى بودن يا فاميل؟ سرشو تكون داد و لبخند زد.
" اوه ، يعنى من شب بايد با هندزفرى بخوابم؟ "
صورت زين قرمز شد و حرف هرمنو نشنيده گرفت ، قبل اينكه ماشين بشدت بره رو ترمز و ليام به سمت هرمن برگرده.
" بهت گفته بودم خفه شى. ميفهمى هرمن؟ بخاطر خودت خفه شو! "
زين دسشو رو شونه ليام گذاشت و سعى كرد برش گردونه.
ESTÁS LEYENDO
Forgive me sunshine [Completed]
Fanfic"-مطمعنى كه پشيمون نميشى اگه همه چيز و فراموش كنى؟ +وقتى آسمون پر ابر ميشه روشنايى نميتونه مسيرش و پيدا كنه ليام..." ليام پين سرگرد بيست و شش ساله اداره اگاهي و زين مالك يكى از بهترين معمارهاى لندن،سرنوشت اونها رو تا مرز جنون ميبره و در نهايت لذت بر...