part 20

670 72 12
                                    

در دفتر اد باز شد و نگاه اد به قيافه عصباني ليام افتاد كه به راحتي قابل تشخيص بود.طي اين سال ها تونسته بود حسي نداشتن و احساس خشم داشتن ليام و از هم تشخيص بده و ميدونست هر حرف اضافه اي ميتونه اتفاقاي بدي و به همراه داشته باشه.اد دعا كرد حرفي از نايل در نياد تا دفترو رو سرشون خراب نكنه.

-(نايل نگاهي به قيافه ليام انداخت و سعي كرد خندش و كنترل كنه) حس ميكنم بهتون خيانت شده اقاي پين،تو اينطور فكر نميكني اد؟

-(ليام لبخندي زد و به اد نگاه كرد) از كي تا اجازه ميدي هر كي از راه رسيد با اسم صدات كنه؟

اد ساكت موند و سعي كرد قبل حرف زدن فكر كنه كه چطوري ليام و اروم كنه.

-(اد از جاش پاشد و پرونده جلوشو جلوي نايل گذاشت) راستش نه،قبل اومدنت من داشتم درباره پرونده اقاي اندرسون بهش ميگفتم و منتظر بودم بياي تا شايد بتوني موقع بازجويي ببريش.

-خودت ميخواي چي كار كني؟

-(اد نفس عميقي ميكشه) من كلي كار دارم كه بايد انجامشون بدم و نايل اينجا و دفتر من بودنش هيچ كمكي نميكنه بايد يجاي ديگه سرگرم شه.

-از كي تاحالا وظيفه من سرگرم كردن بقيس؟

-اقاي پين شايد بهتر باشه اين بحث و بعدا بكنيم نه؟

-(نايل خنديد و به ليام نگاه كرد) راست ميگه.خوب نيست جلوي من اينكارو كنيد.اوه راستي،بايد الان اين پروندرو بخونم؟

ليام و اد به هم نگاه ميكنن و ليام به اين فكر ميكنه كه چطوري يه نفر ميتونه انقدر بي استعداد باشه.

زين به خيابوني رسيده بود كه ميشناخت.تاكسي گرفت و به سمت دفترش رفت.اين تنها كاري بود كه ميتونست انجام بده.بايد به كاراي بقيه رسيدگي ميكرد و مهم تر از همه بايد تا اومدن هري دنبال همكار جديد ميگشت.

گوشيشو روشن كرد و سعي كرد تمام راه هاي ممكن براي پيدا كردن يكي مثل هري و انتخاب كنه ولي بهترين راه آگهي روزنامه بود.زين به يكي از دوستاش كه روزنامه نگار بود تكست داد و به شام دعوتش كرد.با رفتن هري حتي نتونسته بود تو شهر دور بزنه.

زين وارد دفتر شد و پشت ميز هري نشست.تمام تلاشش براي فراموش كردن اينكه هري تنهاش گذاشته و اون بايد تنهايي با خودش كنار بياد بي فايده بود.

بين تمام پروژه ها،پروژه رستوران دريايي جديدي كه قرار بود وسط شهر باشه از همه توجه زين و بيشتر به خودش جلب ميكرد.نماي خارجي و داخلي خواسته بودن و زين تاحالا طرح رستوران دريايي و نكشيده بود.

كاغذ و مداد برداشت و مستطيل بزرگي وسط صفحه كشيد.اين قرار بود چيزي باشه كه از بيرون بنظر ميرسه.اولين چيزي كه به ذهنش رسيد رنگ ابي بود كه بايد بيشتر ساختمونو تشكيل بده.بايد چراغ هاي ابي اي كه همه جارو روشن ميكنن.و پنجره اي كه بايد شكل ماهي باشه.

زين اونقدر سرگرم طراحي شده بود كه فراموش كرد چند ساعت گذشته و بعد تموم كردن طرح اوليه اش به ساعت نگاه كرد.فقط نيم ساعت تا قرار ملاقاتش با سم مونده بود.اميدوار بود بتونه راضيش كنه تا آگهي استخدامشو چاپ كنن،چون روزنامه اي كه سم توش كار ميكرد جزو مطرح ترين ها بود و براي چاپ شدن بايد ماه ها تو صف موند.

وسايل و جمع كرد و مطمعن شد چيزي جا نمونده باشه.تو دفتر يه كت شلوار محض اطمينان هميشه بود و زين وقت حاضر شدن نداشت.كت شلوار و پوشيد و عطر رو روي خودش خالي كرد.بهترين قيافه چند هفته اخير و داشت.

درو و قفل كرد و از دفتر بيرون اومد.چيزي نگذشته بود كه توجهش به ماشين اشنايي كه دم در بود جلب شد.شيشه ماشين پايين اومد و زين ليام و ديد كه لبخند زد و گفت:

-سوار شو.

Forgive me sunshine [Completed]Where stories live. Discover now