part 16

625 92 15
                                    

هرمن چشماش و باز ميكنه و از ديدن ليام كنار پنجره در حال سيگار كشيدن لحظه اي جا ميخوره بعد يادش مياد اينجا چيكار ميكنه و چرا اومده و ديشب چه اتفاقي افتاده.

ليام با ياداوري اتفاقاي ديشب پوك محكم تري به سيگار ميزنه و بعد خاموشش ميكنه،متوجه بيدار شدن هرمن شده و هنوز تصميم نگرفته بايد چي كار كنه.

-(هرمن در حالي كه با دستش موهاشو مرتب ميكنه پتورو كنار ميزنه) ساعت چنده؟ من چرا انقدر خوابيدم؟

+(ليام سعي ميكنه خونسرد جلوه كنه و نگرانيش و نشون نده) نميدونم،ساعت ده صبحه و من بخاطر تو هنوز سركار نرفتم.

-فكر كنم يه قراري داشتيم اگه يادت باشه.

+(ليام نفس عميقي ميكشه و به هرمن نگاه ميكنه اون الان يه مجرم فراري و تو اتاقش داره با اينكه خودش پليسه و حتي شب قبلش باهاش خوابيده)
چر اينكارارو ميكني؟ اصلا چرا فرار كردي؟ چرا همه چيز و سخت ميكني؟

-ليام بس كن،بعضي وقتا حس ميكنم كسي كه قبلا بودي مرده فكر ميكني من ميخواستم اون اتفاق بيفته؟ فكر ميكني براي من اسون بود؟ هر چي شد تقصير من نبود من نخواستم اونارو ولي شد،شد و زندگي من نابود شد زندگي تو فقط عوض شد تو نميتوني منو مقصر بدوني.

+اون موقع كه تو دستات جون ميداد چه حسي داشتي؟ اون موقع كه بهش نگاه ميكردي و يادت من ميفتادي چه حسي داشتي؟(ليام عصبي ميشه و داد ميزنه) اگه اون الان زنده نيست بخاطر توعه،اگه اون و از دست دادم بخاطر توعه،اگه تو نبودي اون زنده ميموند اون زير اون همه خاك داره ميپوسه و من دارم زندگيمو ميكنم. هر روز كه بيدار ميشم به اين فكر ميكنم كاش من بجاي اون بودم.

-(هرمن سعي ميكنه ليامو اروم كنه) چند سال ديگه بايد بگذره تا فراموش كني و انقدر منو مقصر ندوني؟ ليام چقدر ديگه بايد بگذره تا حرف زدن دربارش برات عادي شه؟ من چيزي ازت نميخوام. تنها كاري كه بايد بكني اينه پول من و بدي تا من برم ازينجا از زندگيت از همه جا و بذاري زندگيمو شروع كنم من نميتونم بيشتر ازين اينجا بمونم هر لحظه احتمال داره دستگير شم و بقيه زندگيمو به ديواراي زندان نگاه كنم.قول ميدم تهديدت نكنم. ميدونم زندگيت سخته ولي فقط بذار من برم،باشه؟

+(ليام ميشينه و سرشو بين دستاش ميگيره) يه چك روي مبله كنار كيف مشكيم چيزي كه خواسته بودي. فقط ديگه نميخوام اسمت و رو گوشيم ببينم و هيچيزي كه منو ياد گذشته بنذازه،متوجه اي هرمن؟ميخوام از همه جا بري و اميدوارم تو زندگي جديدت همه چيز عوض شه.

-(هرمن لبخند ميزنه و لباساش و از زمين جمع ميكنه) متاسفم واسه تهديدا.

+خفه شو و زودتر از خونه من گمشو بيرون.

گوشي ليام ميلرزه و ليام برش ميداره اسم اد روي صفحه ظاهر ميشه.

-ليام،صبح بخير در واقع ظهر بخير نميدونم چرا رئيسا كل روزو نيان كسي حرفي نميزنه ولي من نيام كونم پارس.به هر حال زنگ زدم درباره اين هوران حرف بزنم.

+صدبار نگفتم تو دفتر درست حرف بزن؟ چي ميخواي بگي؟ حتما باز گند زده.

-نه ليام ببين اين هوران از وقتي كه اومده كل كيكا و سانديسايي كه تو دفتره رو خورده و علاوه بر اون هنوز گشنشه. هر چي بهش ياد ميدم ميخنده و ميگه ليام بايد بياد تو جديت كافي و نداري.

+خاك بر سرت كنن كه يه كاراموز بهت تيكه ميندازه نكنه بهش خنديدي؟

-نه فقط يه جوك تعريف كرد و انقدر بي مزه بود پاره شدم.

+من نميتونم امروز بيام،بهتره خودت يكاريش بكني،من بيكار نيستم امروز بيام اونجا.

-در جرياني كه كار تو اينجاست؟ بعد بيكار نيستي؟

+با دخالت كردن تو كاراي من چيزي بهت ميرسه؟

-فردا ميبينمت،سگ اخلاق.

ليام گوشي و قطع ميكنه و به سمت تختش ميره،هنوز با ياداوري ديشب از خودش خجالت ميكشه. چرا يه اشتباه و دوبار تكرار كرد؟

قلب ليام اونقدر درد كشيده بود كه هيچ حرف و شخصي نميتونست اونو بهتر كنه،قسم خورده بود اگه كسي باعث شه دردش و فراموش كنه كل زندگيش و براش بذاره ولي گذشته و خاطرات از ذهنش پاك نميشدن و همه چيز و خراب ميكردن.

بايد خونش و عوض ميكرد بايد زندگيش و تغيير ميداد،اون به اندازه كافي تلاش كرده بود با خودش كنار بياد،تلاش بيشتر باعث ميشد همه چيز بدتر بشه.
----------------------------------------------------------------------

زين لباس هاش و پوشيده بود و اماده بود از خونه بيرون بره بايد ميرفت دفتر و به چندجا براي همكاري زنگ ميزد شايدم اگهي ميزد ولي درواقع هنوز هيچ ايده اي نداشت هري هنوز زنگ نزده بود و بشدت نگرانش بود،بايد اول قضيه رفتنشو هضم ميكرد تا بتونه به كارهاس برسه.

از خونه تا دفتر سه تا خيابون بود و تاكسيا اون موقع راحت پيدا ميشدن.
تو تاكسي نشست و به اين فكر ميكرد امروز بايد چي كار كنه.

طرحاي پين نصفه بود و هنوز زميني براش نديده بودن،بايد به ليام زنگ ميزد تا براي ديدن زمين برن با اين حال امادگي زنگ زدن و نداشت اتفاقاي عجيب اون شب ديدش و نسبت به ليام عوض كرده بود.

زودتر از چيزي كه انتظار داشت به دفتر رسيد و از تاكسي پياده شد.
كليدارو از جيبش دراورد و سعي كرد درو باز كنه تا اينكه حواسش به ماشين بزرگ كنار دفتر جلب شد.

شيشه ماشين پايين اومد و ليام با خشكي هميشگيش به زين نگاه كرد.

-سلام مالك.

اگه نظري داشتين خوشحال ميشم بدونم و روزي دوتا پارت احتمالا بذارم و تمام سعيمو ميكنم كه خوب باشن.
مرسي كه ووت يادتون نميره.

Forgive me sunshine [Completed]Where stories live. Discover now