part 24

646 78 10
                                    

ليام زين و به سمت ماشينش و برد و تلاش كرد تا به اينكه چه غلطى ميكرده فكر نكنه،به اون ربطى نداشت.اما نبايد زينى كه انقدر ضعيف بنظر ميرسرو اون برسونه.زين به ليام كه باهاش چند سانت فاصله داشت نگاه كرد و گفت:"تو...قهرماان مني ليامم...نه..آقاى پين..دوست دارم ليام صدات كنم،يهوو سر ميرسيى و من و مثل قصه ها نجاتت ميدى...مثل..قصه..هااا"

ليام به حرفاش توجه نكرد و فقط زير لب گفت خفه شو تا بتونه تو ماشين سوارش كنه.دو قدم مونده بود برسن كه زين سرش افتاد تو بغل ليام.ليام با دستپاچگى سر زين و تكون داد:"زين!!زين!!!نگو كه از حال رفتى فقط..زين؟؟؟"بعد چند ثانيه صداى خنده بلند زين باعث شد ليام بفهمه چه اتفاقى افتاده تقريبا داد زد:"اى عوضى." در ماشين و باز كرد و زين و رو صندلى انداخت.قبل اينكه سوار ماشين شه به سرش زد يه نخ سيگار بشه،اما تو اين موقعيت نميتونست اينكارو بكنه.از اول نبايد اينجا ميموند.
دوباره سمت ماشين رفت و در سمت زين و باز كرد بهش گفت:" ميدونى ادرس خونت كجاست؟" زين چشماشو رو به ليام برگردوند و سرشو تكون داد و يهو سرش افتاد،ايندفعه واقعى بود.ليام تقريبا عربده كشيد:" لعنت بهت زين مالك"

با اينكه ازين كار متنفر بود دستشو تو جيب زين كرد و گوشيشو برداشت.به عكس والپيپرش نگاه كرد و سعى كرد نخنده.كى والپيپرش عكس خودش و ميذاشت؟ انگشت زين و گرفت تا رمزشو باز كنه.بعد باز شدن گوشى ليام دنبال اسم هرى تو كانتكاى زين گشت.اسم هرى و با صدتا قلب سبز پيدا كرد.زين مثل دختراى چهارده ساله اسم ميذاشت.با شك شمارشو گرفت و منتظر موند هرى جواب بده.

:" سلاام زين...جانم؟"

جانم؟اينا چه كوفتى بودن زن و شوهر؟ليام گفت:" ليام پينم،زين نيست."

:"گوشى زين دست تو چى كار ميكنه؟نكنه تو دردسر انداختيش؟!"

:"دو دقيقه خفه شو و گوش كن.به من ربطى نداره و زين با يكى از دوستاش بود و وقتى ديدمش سگ مست كرده بود و الان تو ماشين من از حال رفته ميخواستم ادرس خونشو بگى."

:"تو اونجا چى كار ميكردي؟."

:"اتفاقى رد ميشدم،نكنه فكر كردى جاسوسى دوست كله خرتو ميكنم؟"

:"مشخصه كه نميكنى.زين خونه من ميمونه،ادرسشو برات ميفرستم،هروقت هوشيار شد بهش بگو بهم زنگ بزنه و لطفا مواظبش باش."

:"باهم زندگى ميكرديد؟"

:"بهتره حالش بهتر شد از خودش بپرسى،شب خوش."

ليام سوار ماشين شد و ادرسى كه هرى فرستاده بود و رو جى پى اس زد.فكرش مشغول تمام فكراى دنيا بود.كارش بهم ريخته بود و زندگيش داشت از حالت عادى خارج ميشد.

:"من و ببخش،ليام.من جز تو هيچكس و ندارم.."
:"بهت گفتم كه هميشه ازت متنفر ميمونم."

صداهاى تو سر ليام تموم نميشدن،بايد هر چه زودتر ليليث رو ميديد.بايد قرصاشو ميخورد و صداهاى تو سرش وخفه ميكرد.

خونه هرى از بيرون شبيه قصر بود.ساختموناي بلند سفيد رنگى كه نور از زيرشون بيرون زده بود.نگهبان دم در با ديدن ماشين ليام جلو اومد و ليام شيشرو پايين داد.نگهبان گفت:"من شمارو ميشناسم؟" ليام با سر به زين اشاره كرد. نگهبان ادامه داد:" بله اقاى مالك الان در و باز ميكنم."

بعد باز شدن در ليام ماشين و تو برد و گوشه حياط پاركش كرد،از ماشين بيرون اومد و رفت تا زين و بلند كنه.ارزو كرد كه زين بتونه راه بره.با باز كردن در سمت زين متوجه شد هنوزم بيهوشه و هيچ كارى جز بغل كردن و بالا بردنش نميتونست انجام بده.اين دومين بارى بود كه بايد تن لش زين و اينور اونور ميكرد و فقط منتظر لحظه اى بود كه سرش داد بزنه و تلافى كنه همه اينارو.نفس عميقى كشيد ودسشو پشت كمر زين گذاشت،اون يكى دستشو پايين تر از باسن زين انداخت و بلندش كرد،سنگين نبود و به راحتى ليام ميتونست بلندش كنه.

به سمت در ورودى خونه رفت،نگهبان با كنترل قفل در و باز كرد و گذاشت وارد خونه بشن.ليام با ديدن پله هاي روبروش غصش گرفت.واقعا بايد اين همه پله رو ميرفت؟ با اينكه حتى نميدونست زين تو كدوم اتاق ميمونه.

بعد سر و كله زدن با اون همه پله ليام به طبقه دوم رسيد و چهار تا اتاق ديد.در اولين اتاقو باز كرد كه با اينكار نزديك بود زين از بغلش بيفته.اتاق پر عكساى هرى بود و معلوم بود اتاق هريه.

در دومين اتاق و باز كرد كه بوى آشنايى ميداد.زين اينجا ميموند.جلوتر رفت و زين و آروم روى تخت گذاشت.كتشو دراورد و اويزون كرد.نميتونست لباساى زين و عوض كنه،امشب نه.كنار تخت نشست و بهش نگاه كرد.چرا ليام اينكارو كرده بود؟چرا ازش مراقبت كرد؟همه اينا داشت تو سر ليام ميگذشت و هيچ جوابي براش نداشت.

ليام اروم گفت:" تو من و ياد يكى ميندازى،يكى كه با اومدن تو صداهاش تكرار ميشن.يكى كه تو نيستى اما انگار تويى.نميتونم مقايسه كنم.تو شبيه اون نيستى.تو آدم خوبى اي مالك.خيلى خوب.اينو از چشمات ميشه فهميد.ديگه نميدونم دلم ميخواد پروژه تموم شه يا نه،تو منو ياد كارايى ميندازي كه تمام عمرم ميخواستم انجام بدم،ميخوام زندگى كنم مالك.ميخوام زندگى كنم.."

ليام پتورو روى زين انداخت و ازونجا بلند شد.به سمت در رفت كه صداي زين باعث شد سر جاش واسته:"ليام..."

ليام برگشت و به چشماى بي جون زين نگاه كرد كه منتظر بود ليام برگرده و نره،اما اين چند ثانيه بيشتر طول نكشيد.چشماى زين با بسته شدن در بسته شد.

Forgive me sunshine [Completed]Where stories live. Discover now