part 17

717 88 30
                                    

بعد ازون همه جريان تنها كاري كه ليام حوصله انجام دادنش و داشت شروع جديد براي زندگيش بود و در حال حاظر تنها چيزي كه نياز داشت برداشتن اولين قدم بود و اون قدم مربوط به خونه اش ميشد.

تصميم گرفته بود دنبال زين بره تا بتونه زمين ببينه احتمال اينكه هرمن ديگه باهاش كار نداشته باشه زياد بود ولي دير يا زود هرمن برميگشت و مطمعن بود دفعه بعد مجبوره دستگيرش كنه.

دم در دفتر واستاده بود تا سر و كله زين پيدا شد. قيافه اي كه از اون فاصله مشخص بود داغونه. ليام با خودش فكر ميكرد واقعا اين پسر چطوري معماره وقتي هيچ وقت مثل ادم لباس نپوشيده؟

-سلام مالك.

+(زين هنوز نگاه ميكرد و هول شده بود) سلام...سلام اقاي پين.

-بيا بالا،كاري داري تو دفتر؟

زين نزديك تر شد به ماشين تا راحت تر حرف بزنه.

+كار خاصي ندارم فقط بايد به چندجا اگهي ميدادم.

-(ليام سعي ميكرد كنجكاويش و نشون نده ولي موفق نشد) آگهي چي؟

+همكار،بايد يه همكار پيدا كنم.

-پس استايلز چي ميشه؟

زين ياد نبودن هري افتاد و نفس عميقي كشيد نميخواست جلوي ليام ضعيف نشون بده ولي اون نميدونست بين مژه هاي بلندش و چشماش رد اشكي به جا مونده و قابل پنهون كردن نبود.

+رفته.

ليام حواسش و داد به حرفاشون و يادش رفته بود زين دم ماشين واستاده و حرف ميزنه وقتي متوجه شد چشماشو بست و خودش و براي اينكه نگفته هنوز بياد بالا سرزنش كرد.

-بيا بالا،صحبت ميكنيم.

بعد ازينكه زين سوار شد ليام حركت كرد و اهنگ و خاموش كرد.

+كجا رفته؟ منظورم اينه كه مگه همكارت نبود؟

-نميدونم اقاي پين،خودمم نميدونم چه اتفاقي داره ميفته فقط ميدونم الان هيچكس و ندارم تا قبل اينكه همكار پيدا كنم.

+خانوادت چي؟ مگه اونارو نداري؟

-اينجا نيستن،من تنها زندگي ميكنم.

ليام نميدونست بايد چي بگه درواقع نميدونست بايد چطوري همدردي كنه خيلي وقت بود حرفاي ارامش بخشي ازش شنيده نشده بود و يجورايي همرو فراموش كرده بود.

هنوز آمادگي صميمي شدن باهاش و نداشت اما معصوميت و اروم بودن زين باعث ميشد ليام نرم تر از بقيه موارد عمل كنه و همين كه حرفاشو گوش ميكرد خيلي بود.

Forgive me sunshine [Completed]Where stories live. Discover now