part 29

705 81 31
                                    

با صداى زنگ گوشى چشماى ليام باز شد، از جاش پريد و به ساعتش نگاه كرد قبل اينكه گوشى رو برداره صداى اد از پشت گوشى كه با عصبانيت داد ميزد شنيده ميشد "هيچ معلومه كجايى ليام؟ هيچوقت خدا نيستى! من نميدونم ديگه بايد از دستت چى كنم، فردا كم مونده همه درباره اينكه لياقت اينجا بودن و ندارى پشتت حرف بزنن." ليام با صداى گرفته گفت" سلام اد..من.." به اطرافش نگاه كرد و زير لب گفت شت "من خارج از شهر بودم..هستم يعنى..قول ميدم تا يه ساعت ديگه اونجا باشم..اتفاقى افتاده؟"
" حتما بايد اتفاقى بيفته؟؟؟" ليام اد و به خوبى ميشناخت" آخه اگه نميفتاد كه تو نميفهميدى من هنوز نيومدم" اد توجهى نكرد "ويل درخواست ملاقات با تورو داده." ليام ناخودآگاه لبخندى زد و سريع جمعش كرد "ميدونستم." " من نبايد بدونم چه اتفاقاتى داره ميفته؟" ليام در حاليكه از تخت بلند ميشد گفت "به زودى ميفهمى اد، به زودى" گوشى و قطع كرد.

بعد مسواك زدن برگشت و تازه با زين مواجه شد كه رو تخت كج خوابش برده بود، كنار تخت رو زانوهاش نشست و بهش نگاه كرد طوريكه حتى خودشم نتونست بشنوه گفت "من چيكار كنم با تو.." زين چشماش رو به آرومى باز كرد و با ديدن ليام از ترس رفت عقب، چشماشو بست و قبل اينكه ليام حرفى بزنه گفت" بخدا من نميخواستم..من نميخواستم بيايم اينجا...بخدا من هيچكارى نكردم اگه الان ميخواى سرم داد بزنى.." درحاليكه هنوز چشماش بسته بود صداى خنده ليام و شنيد...اون..عوضى..
داشت بهش ميخنديدد! چشماش رو باز كرد و ليام گفت" اگه ميدونستم انقدر ازم ميترسى كاراى بيشترى ميكردم." "كى گفته ازت ميترسم؟ اونقدر بداخلاقى كه نميشه باهات حرف زد." ليام بلند شد و رفت جلوى آينه تا حاضر شه " پاشو حاضر شو، بايد برگرديم."
ليام خنديده بود، دعواش نكرده بود و باهاش حرف زده بود زين داشت به اين فكر ميكرد و ناخودآگاه لبخندى رو لباش بود. ليام به سمت زين برگشت و ديد مثل احمقا به يه گوشه زل زده و لبخند ميزنه "هى..دارى به چى ميخندى؟" زين تو يه ثانيه برگشت و گفت" به..هيچى..اللان حاضر ميشم.."

بعد بيرون اومدن از جنگل سوار ماشين شدن و ليام از تو داشبرد سيگارش رو دراورد. سكوت بينشون براى زين آزاردهنده بود.
"نميخواى حرف بزنى، درباره..ديشب؟"
"چيزى براى گفتن نيست."
"چرا من و آوردى اينجا؟"
ليام جواب نداد و سيگارشو كشيد.
"چرا باهام حرف نميزنى، چرا هيچوقت باهام حرف نميزنى؟"
ليام به سختى گفت "دارى اذيتم ميكنى."
"اين من نيستم كه اذيتت ميكنم، تو دارى اينكارو ميكنى، تو همش اينكارو انجام ميدى."
"باشه، ميخواى حرف بزنى؟ حرف بزن. قبلش جواب منو بايد بدى، ديشب اونجا چى كار ميكردى؟ از كجا پيدات شد اصلا؟"
زين يخ زد و روشو اونور كرد، هر بهانه اى مياورد معلوم بود دروغه"چون اينستات رو زير و رو كردم بعد عكس دوتاييتون با مارك و ديدم و گس وات؟ ميخواستم ببينم مارك كيه و نميدونستم تو اينجايى" نه! عمرا همچين چيزى رو ميگفت!
"مگه نميخواستى حرف بزنى زين؟ هوم؟ چرا ساكتى؟"
"بنظرم بهتره حرفى نزنيم. اينطورى..بهتره.."
ليام پوزخند زد و ادامه مسير در سكوت سپرى شد.

Forgive me sunshine [Completed]Where stories live. Discover now