اعترافات تمشکی | Part 31🍦☕

352 102 35
                                    

"چیزی میخوای بهم بگی؟"

لوهان درحالی که خرگوش سفیدی که نیم ساعت پیش به عنوان دستگاه دروغ سنج ازش استفاده کرده بود و از معلمش اعتراف گرفته بود رو عینه یه بچه به خودش فشار داد و پرسید که البته اینکارش به خاطر  استرس ناگهانی که بهش وارد شده بود و اینکه تا مدرسشون تعطیل شده بود مینهی اومده بود جلوش و با لحن نگران و در عین حال مظلومی ازش خواسته بود که کلاس اضافه نمونه و بره خونه و لوهان بعد از کلی غر زدن سر برادرش قبول کرده بود و تا خیابون اول رو پیچیده بود تا بره خونشون سهون جلوی راهش سبز شده بود و فقط نگاش میکرد بود

سهونی که دقیقا از نیم ساعت قبل از اینکه اون مدرسه تعطیل بشه چند متر اون طرف تر ایستاده بود تا هر موقع پسر مو طلایی رو دید سمتش بره و باهاش حرف بزنه و بعد با دیدن جمعیت عظیم دانش آموزای وحشی که عینه یه گله گوسفند ول شده به سمت در مدرسه هجوم میبردن..با تعجب ابروهاش بالا رفته بود و با یادآوری اینکه خودشم روزگاری از همین وحشیا بوده پوکر شده بود و صادقانه مدت طولانی میشد که پسر کتابدار (که البته این روزا همش از این دفتر اداره و اون دفتر اداره شوت میشد تا بتونه یه جا به عنوان معلم قبولش کنن)حس دانشمند قرن نوزدهمی رو داشت که کل عمرشو آزمایش کرده و وسیله اختراع کرده و کتاب خونده و یه روز آفتابی که نسیم خنکی هم میوزید چشمش به یه علم جدید که در قاب یه بچه آهوی تخس جمع شده میفته و تصمیم میگیره که اون رو شکار کنه

و الان رو به روی علم جدیدش بود..چه جالب که هنوز تقریبا هیچی نشده بود و سهون نسبت بهش حس مالکیت میکرد..

راستش سهون برای اینکه به این نقطه برسه که بیاد پیش لوهان و باهاش در مورد احساساتش حرف بزنه ..یه پروسه طولانی،پیچیده و پنهانی رو‌ گذرونده بود
اول به این فکر کرد که درباره لوهان چه فکری میکنه
بعد به این فکر کرد که وقتی کنارشه چه احساسی داره که این مرحله سختی بود..بعد به این فکر کرد که لوهان براش چه معنی میتونه داشته باشه و داره؟ یه دوست؟ همراه؟آشنا؟

و بعد که متوجه شد جواب هیچ کدوم از اینا نیست  اومده بود تا تمام اون چیزایی که میخواست رو صادقانه بگه

مثلا یکی از تشبیهاتی که سهون درباره پسر موطلایی داشت این بود که لوهان عینه یه پروانه بود که با بالای زیباش پرواز میکرد و سهون هم عینه یه بچه دوست داشت دنبالش بدوئه و بگیرتش بین انگشتاش اما میترسید..که زندانی شه که نتونه پرواز کنه و با این وجود میترسید که اگه ولش کنه پرواز کنه و ازش دور بشه

لوهان با چشمای عسلی که توش برق شرارت و معصومیت..یعنی دو چیزی که باهم تضاد داشتن موج میزد و موهای طلایی که فرفری شده بودن و سمت بالا رفته بودن اخم ریزی کرد و یکم سمت جلو خم شد و دستشو جلوی صورت سهون یکم تکون داد تا از هپروت درش بیاره البته اگه لوهان بی‌اعصاب میدونست که تویه اون لحظه سهون به چی فکر میکنه عمرا اسمشو هپروت میذاشت

Coffee & Cream [Vkook|Hunhan]Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon