Chapter 9 {20,21}

348 84 20
                                    

قسمت بیستم: جَنگای داخلی درون جبهه و خرگوشه روانی گوشه اتاق
.
.
همون روز /همون ساعت/همون موقع /فقط چند خیابون اونورتر :

"سلام بر پیشی خوان اعظم.. پارسال دوست امسال آشنا.. ببینم چیزی شده؟"

مینهی در حالی که در شیشه ای کافه رو پشت سرش میبست با لحن سرخوشی گفت و سمت یونگی که داشت صندلیا رو مرتب روی هم میچید رفت

"داریم تعطیل میکنیم.."

پسر کوچیکتر به ساعت مچیش که یازده و نیم صبح رو نشون میداد نگاه کرد و متعجب پلک زد

"این ساعت؟"

یونگی نیم نگاه گرفته ای بهش کرد..

"بازارِ کار کساده..شیومین مرخصیه..جونگکوک هم حالش انگار زیاد خوب نیست..دلیلی نداره که بخوایم کافه رو باز نگه داریم"

"مگه چش شده ؟"

یونگی شونه هاشو بالا داد
"نمیدونم وقتی پشت کانتر بودم.. یه صدایی از آشپزخونه اومد رفتم دیدم داره زمین رو تِی میکشه بعدم رفت اتاق استراحت..دیگه هم بیرون نیومد"

مینهی آستینای سوئیشرتش رو یکم بیشتر جلو آورد و با تعجب بیشتری به اطرافش‌ نگاه کرد.این روزا زندگی خودشو اطرافیانش یکم عجیب داشت پیش میرفت

"اگه میخوای جونگکوک رو ببینی تو اتاق استراحته..تویه یخچال هم شیر پاکتی از اونایی که دوست داری هست..برا لوهانم بردار..حوصله غرغراشو ندارم که همش میگه تو رو از اون بیشتر دوست دارم"

"مرسی یونگی هیونگ"

یونگی با مهربونی لبخند زد و بعد کتش رو از روی یکی از صندلیا برداشت و ازش خداحافظی کرد

"من میرم جیمینو از مهدکودک بیارم..فعلا"

مینهی دوباره یکم به اطرافش نگاه کرد کافه از هر موقع دیگه ای خلوت تر بود. بدون مشتری بدون سر و صدا و بدون آدمایی که میشناخت..
بند کیفش که داشت از شونش سر میخورد رو محکم چسبید و قدماشو سمت اتاق استراحت برد و‌ یه تقه آروم به درش انداخت و درو باز کرد

احتیاجی به شیر آوردن از یخچال نبود..گارسون رو به روش به دیوار تکیه داده بود و در حالی که سرش رو گذاشته بود روی زانوهاش به پاکتای جلوی پاش خیره شده بود

یکم جلوتر رفت و دست تو جیب سمت کوکی خم شد
"سلام جونگکوکی هیونگ"

جونگکوک یکم سرشو آورد بالا و لبخند کمرنگی زد

"سلام مینهی"

مینهی نیم نگاهی به پاکت شیرای جلوش انداختو نیشخندی زد

Coffee & Cream [Vkook|Hunhan]Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt