نقشه دوم لوهان رسما از اون صبحی که خانم و آقای کانگ سر میز صبحانه با بچههاشون نشسته بودن و داشتن صبحانه میخوردن شروع شد..چون این اولین صبحی بود که پسراشون با یه حالت سرحال و قبراق داشتن صبحونه میخوردن و سر یه تیکه نون یا یه کاسه برنج از سر وکول هم بالا نرفته بودن و جنگ جهانی سوم راه ننداخته بودن
و بعدشم با یه ظاهر خوش و خندان از خونه بیرون رفته بودن..البته اگه اون دوتا میدونستن که پسراشون قراره امروز چیکار کنن قطعا بیشتر به این سکوت و آرامش عجیب شک میکردن..البته خود مینهی هم شک داشت چون معلوم نبود لوهان چه نقشهای این دفعه کشیده بود که باید چهل و پنج دقیقه قبل از مدرسه هر پنج تاشون(خودش،لوهان،
میونگ،بکهیون و چانیول) از خونه به یه بهونه ماورایی بیرون میومدن و دستوری که قرار بود بهشون محول بشه رو انجام بدن..البته این چیز جدیدی نبود،لوهان کلا همینطوری بود از همون بچگی با یه توپ فوتبال زیر بغلش و آبنبات چوبی تویه دهنش که حکم سیگار برگ پدرخوانده مافیا رو داشت کل مهد کودک یا محل بازیشون و مدرسشون رو با یه سری تاکتیک ظریف و هوشمندانه اداره میکرد و رسما به بقیه بچه ها حکومت میکرد.همیشه سردسته بود و حتی شیطونی کردنهاش هم انقدر برنامهریزی شده بود که دهن مامان باباشون و حتی خود مینهی از حجم دیوسیتش باز میموند..و این وسط هیچکس متوجه نمیشد که تویه اعماق وجود لوهان چی میگذره..پسرموطلایی در حالی که با لحن تحکم آمیزی حرف میزد گفت
"گوش بده پارک چانیول تنها کاری که باید بکنی اینه که مینهی رو به یه بهونهای از کلاس ببری بیرون و بیای جایی که میگم..چیز دیگه ای هم که ازت خواستم رو همونجا بهم تحویل میدی"
چانیول آروم سر تکون داد و با لحن جدی گفت
"باشه..اما تو دوتا چیز از من خواستی..در عوضش چی به من میرسه؟..تا جایی که میدونم تو بیخود با کسی معامله نمیکنی"
لوهان پوزخندی زد
"پس اونقدرایی که فکر میکردم احمق نیستی..""از اونجایی که قلب خیلی مهربون و پاکی دارم..مورد عفو و عنایت شیو لوهان قرار میگیری و
بهت چیزی که میخوایو میدم.. بیون بکهیون رو"و بعد یه نیشخند زد
"خوشت اومد نه؟"
چانیول ابروهاش سریع تو هم گره خورد.. واکنشی که لوهان اصلا پیش بینی نکرده بود..و چند قدم جلوتر اومد
"رو سر من شاخ دیدی؟ از کجا معلوم که قصدت معاملست اگه از این قضیه که بایسکشوالم آتو بگیری..و با استفاده از اون به خواستههات برسی،چی؟..یا کل مدرسه رو خبر دار کنی چی؟"
"میدونی چیه..یکی از اصول معامله کردن اینه که وسط معامله وقتی که تمامی نتیجه ها گرفته شده و وقته عمله..دیگه موقع فکر کردن به احتمالات نیست..برای اون احتمالا هم باید راه حلو از قبل آماده کنی.."
![](https://img.wattpad.com/cover/248884940-288-k160529.jpg)
YOU ARE READING
Coffee & Cream [Vkook|Hunhan]
Fanfiction{کامل شده} همیشه برام سوال بود چطور میتونی انقدر سرما رو تو چشمات حبس کنی اونم وقتی یه نفر فقط به خاطر اینکه هر روز ببینتت حاضر بود ایستاده با جاروش چرت بزنه اما با گذشت زمان همه چیز معنی دیگهای پیدا کرد... ~~~~~ شاید اون کسی که گذاشت رفت من بودم،ا...