Chapter 5 {11,12}

388 103 10
                                    

قسمت دهم: تو اسپرسو،من خامهٔ توت فرنگی
.
.
کیم تهیونگ آدم تنهایی بود..این رو هر کسی که میشناختش میتونست به زبون بیاره خانوادش..همکاراش..همسایه هاش
شاید به خاطر اینکه اون هیچ وقت دوستی نداشت..نه تویه دوران بچگی..نه دوران مدرسه..نه دوران دبیرستان و نه حتی وقتی که دانشجو بود‌..
اگه بخوایم اون زمان ها رو به یه فیلم کوتاه تبدیل کنیم..باز یه فیلم سیاه سفید از یه پسر عینکی که سرش تو کتابشه و گه گاهی هم به خاطر ندیدن دیوار جلوش محکم میخوره بهش و صدای خنده آدمای دور و برش رو بلند میکنه..روی پرده نمایش تشکیل میشه

ولی نکته جالب این ماجرا این بود که تهیونگ مشکلی با نداشتن دوست نداشت.. با تنهایی هم مشکلی نداشت..این چیزی بود که هر وقت قلبش بعد از مدتی میخواست بگه  "هی لعنتی تو بیست و پنج سال نذاشتی نقشی تویه زندگیت داشته باشم و فراموشم کردی" با خودش میگفت و بعد هم یه لبخند رضایت مندانه میزد..اون راضی بود ،کی از بودن داخل یه سیاره که فقط خودش بود و‌ خودش
میتونست ناراضی باشه ؟

اما متاسفانه یا خوشبختانه یه روز یه پسرموعسلی سر و کلش نزدیکی سیاره کیم تهیونگ پیدا شد و هرچقدر که میخواست نزدیک تر بشه..تهیونگ دورتر میشد..درست مثل الان که جونگکوک داشت تویه آسانسوری برجی که خونه تهیونگ توش بود..خودش رو تو آینه نگا میکرد..
ریشه مشکی موهاش دراومده بود..مرتب ترین لباسش که یه کت لی با تی شرت سفید بود رو شلوارش پوشیده بود و‌ چند ثانیه ای یه بار به صفحه الکترونیکی تویه آسانسور که آروم آروم شمارش تغییر میکرد چشم میدوخت..انگار که اون صفحه هم داشت زجرکشش‌ میکرد درست عین چند لحظه قبل که نگهبان ساختمون نمیخواست راهش بده..  در آسانسور که باز شد ,خودش رو از اون اتاقک کوچیک که بوی عطر زنونه میداد پرت کرد بیرون

لوهان از تویه فرم مشخصات معلمای مدرسه، آدرس دقیق خونه تهیونگ رو براش فرستاده بود..و الان دقیقا جلوی در مشکی رنگی که با اعداد طلایی که شماره ۱۰۶ رو نشون میدادن,ایستاده بود

نگاهی به اطراف چارچوب در کرد و بعد دستش رو برد سمت زنگ و بعد از آخرین جدال با خودش و افکارش..زنگ رو فشار داد

اونطرف در پسری که پشت میز بود و چشمای تیرش بین صفحات کتابای جلوش و کاغذی که دستش روش بود حرکت میکردن.. بعد از چند ثانیه سرشو بالا آورد..ماها بود که صدای زنگ در خونش رو نشنیده بود..از پشت میز بلند شد ،اتاق کارش رو ترک کرد و بعد خودش رو به در خونه رسوند

خونه کیم تهیونگ‌ سرد بود..نیمه تاریک بود و چراغایی کمی توش روشن بود ..پنجره هاش بسته و پرده هاش کشیده شده بودن.. و چیدمان وسایل نظم خاصی داشت..

شبیه یه بیسکوییت گنده که بوی کیک کشمشی با خامه و آلبالوی ترش میده هم نبود..بیشتر شبیه یه ماشین حساب مشکی که همه چی توش مرتب و سازماندهی شده ،بود..تنها بویی هم که داشت ترکیبی از بوی مواد ضدعفونی کننده و اسپرسو که باعث سرگیجه میشد بود

Coffee & Cream [Vkook|Hunhan]Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora