Chapter 3 {7,8}

485 109 10
                                    

قسمت هفتم: جلسهٔ دادگاه و قاضیِ عاشقش
.
.
دوستی یکی از چیزهایی که حداقل هممون برای یک بار تجربش کردیم..
اصولا اگه بخوایم با دید بازی به این قضیه نگاه کنیم..حد و مرز خاصی برای اینکه با چه کسی دوست بشیم یا دوست نشیم نیست..
چون هر چقدر هم بخوایم برای این کلمه و هر چیزی که در بر میگیرتش دایره های قرمز بکشیم..اول آخر قلب و ذهن ماست که تصمیم میگیره..

احساس و منطق ماست که میگه

برو جلو و سلام کن

اسمشو بپرس

اسم خودتو بهش بگو

باهاش حرف بزن

بخندونش

و باهاش دوست شو

اما متاسفانه دوستی برای بعضی از آدم ها،فقط یک کلمه است..از اون کلمه هایی که وقتی میشنون پوزخند میزنن و راحت از کنارش رد میشن.‌.

چون دوستی برای همچین آدمایی یه چیز پوچه

مثل الان که کیم تهیونگ داخل فضای خلوت کافه با کت و شلوار اتو کشیده تویه تنش جلوی پسر موعسلی وایستاده بود و با اخم نگاهش میکرد
"چی؟"

"بیا با هم دوست بشیم"

گارسون رو به روش طوری گفت که انگار روزی صد نفر با یهویی گفتن این جمله اون هم به کسی که عند آشناییشون پر و خالی کردن یه فنجون بوده،دوست میشن

پسر مو مشکی موهاش رو عصبی کنار زد و چند بار نفس عمیق کشید تا بتونه شرایط رو به روش رو به مغز بیچاره اش که از این حرف یهویی پنیک کرده بود بفهمونه..

"اونوقت به چه مناسبت؟"

جونگکوک شونه هاش رو داد بالا انگار که مسئله ای که دربارش حرف میزنن به روشنی آفتابه..
"مگه دوست شدن حتما مناسبت خاصی میخواد؟"

تهیونگ پلکاش رو از پشت شیشه های عینکش روی هم فشار داد و نفس عمیقی کشید
"بذار اینطور بهت بگم..چرا میخوای با من دوست بشی؟"

جونگکوک یه لحظه تمام اعتماد به نفسی که تو خودش جمع کرده بود،مثل بادکنکی که سوزن بهش بزنی و بترکه بادش رفت و لب و لوچش آویزون شد

"چون دلم یه دوست میخواد"

تهیونگ به وضوح چشماش گرد شد
"اینهمه آدم ..چرا من‌، بچه؟"

حق با پسر بزرگتر بود،طوری اومده بود پیشش جلوش ایستاده بود،نگاش میکرد و لبخند میزند که انگار یه بچس که میخواد دوست جدید پیدا کنه و از اون عجیب تر برای معلم ریاضی این بود که خیلی هم پافشاری میکرد

"همه آدم ها که مثل هم نیستن"

"و میشه بپرسم دقیقا چی باعث شده فکر کنی که من مثل بقیه نیستم؟"

Coffee & Cream [Vkook|Hunhan]Where stories live. Discover now