قسمت چهارم : یک عدد کلوچهٔ خوشبخت
انتظار داشتن یکی از اون چیزای سختیه که هممون به اندازه خودمون تویه زندگی باهاش درگیر بودیم و هستیم
ولی برداشتمون از این کلمه بستگی به وسعت دیدمون داره..هر چقدر دیدمون رو بزرگتر کنیم، انتظاراتمون بالاتر میره و بیشتر با مفهومش آشنا میشیم..
آدما انتظار میکشن..برای هر چیزی که میخوان بهش برسن
آدما از بقیه انتظار دارن اونقدری که متوقع میشن و نمیتونن دیگه انتظاراتشون رو برای خودشون نگاه دارن و به زبون نیارن
آدما از خودشونم انتظار دارن،اون قدری که برای برآورده کردن آرزوها و انتظاراتشون دست به کارهایی میزنن که نباید بزنن
و حتی منتظر میمونن...برای یه نفر..برای یه چیز..برای یه کار..برای هر چیزی
با این حساب اگه قراره نقاشی آدم ها رو بکشیم..مجبوریم طرح سیاه و سفیدی از مردمی که تویه یه ایستگاه کنار هم نشستن و با اخم به ساعتای روی مچشون نگاه میکنن رو به تصویر بیاریم
آدم هستن دیگه نمیشه ازشون بیشتر از این انتظار داشت..مخصوصا اگه آدم بزرگ باشن..
هیچکس به اندازه خودشون ترکیب زمان و منتظر بودن رو نمیفهمه
از این رو هست که خیلی از ما ممکنه از آدم بزرگ شدن بترسیم..ولی هر چقدرم که ترسیده باشیم با گذشت زمان احتمال اینکه روزی به آدمایی تبدیل بشیم که ازشون میترسیدیم بیشتر میشه و این از همه چی ترسناک تره..
یکی از همین آدم بزرگا کیم تهیونگ بود که زندگیش مثل یه فیلم سیاه و سفید بود..عین همین الان که داشت رمز در خونش رو میزد..عین همین الان که در خونش با یه صدای بیپ مانندی باز شد..عین همین الان که داشت در رو میبست..انگار که همه چی از قبل برنامه ریزی شده باشه
صبح زود بیدار شو..برو مدرسه..وایسا رو به روی چندتا دانش آموز خل و چل.. خودتو پاره کن تا یکم درس تویه کلشون بره و اونا هم جاش سرکلاست نارنگی پوست بگیرن و بهت بخندن
کت مشکیش رو در آورد و گذاشتش تویه کمد کنار در..
فضای خونه تاریک بود..مثل همیشه..درست مثل یک عادتقانون دوم:
هر کس یه عادتی داره در اصل عادت ها منشا رسیدن به چیزایین که میخوایم
یک:آرامش
دو:لذتآرامش مثل الان که کیم تهیونگ در بالکن رو باز کرده بود و فکرای روزانشو دود میکرد تا به یه آرامش گذرا برسه اینطوری میتونست به خودش تلقین کنه که اون هم مثل بقیه میتونه از چیزی لذت ببره ..فقط یکم متفاوت تر..
![](https://img.wattpad.com/cover/248884940-288-k160529.jpg)
YOU ARE READING
Coffee & Cream [Vkook|Hunhan]
Fanfiction{کامل شده} همیشه برام سوال بود چطور میتونی انقدر سرما رو تو چشمات حبس کنی اونم وقتی یه نفر فقط به خاطر اینکه هر روز ببینتت حاضر بود ایستاده با جاروش چرت بزنه اما با گذشت زمان همه چیز معنی دیگهای پیدا کرد... ~~~~~ شاید اون کسی که گذاشت رفت من بودم،ا...