11. wounds

733 122 59
                                    

اگه قرار بود یه لیست از چیزای آزار دهنده بنویسم یقینا جونهو نفر اولش بود . از موقعی که از کنسرت برگشتم مدام دور و برمه و رو اعصابم یورتمه میره  "ببخشید خانوم با بنگتن بهتون خوش گذشت؟معلومه که باید گذشته باشه …چون من به عنوان کارگردان مجبور بودم تمام وظایف دستیارمم به دوش بکشم …یااا اصلا چرا بهت میگن دستیار ها؟! تو درست مثل یه شاهزاده خانوم میچرخی و خوش میگذرونی و من بدبخت بعد پنج سال درس خوندن تو آمریکا باید برم سر اجاره با صاحب مغازه ها چونه بزنم واقعا جالبه …"

دیگه طاقت نیاوردم و            وقتی مطمئن شدم کسی جز ما دوتا تو راهرو هتل نیست برگشتم سمتش و بلند گفتم"میشه خفه شی؟ من به خواست خودم اونجا نبودم و من به آرام نگفتم که میخوام باهاشون باشم."

دست به سینه شد و طلبکار پرسید "پس کی گفته مادمازل؟!"

سرمو تا جای ممکن بالا بردم و گفتم" خود اعضا گفتن."

معلوم بود حسابی جا خورده چون دستاش آویزون شدن"چی؟! چرا اونا باید برای تو همچین کاری بکنن؟"

اینبار من حق به جانب و دست به کمر گفتم" شاید چون دیدن من به خاطر سهل انگاری رئیسم مریض شدم و دلشون به حالم سوخته."

عصبی دستشو تو موهاش  فرو برد و غرید" ببینم اینکه تو ماشین زده میشی تقصیر منه؟!"

حرصی داد زدم" نه! ولی میدونستی که حالم چقدر بد میشه …حداقل میتونستی بهم اجازه ی استراحت بدی یا بزاری دارو بخرم ولی هیچکاری نکردی جز اینکه منو مجبور کنی باهات بیام و گزارش بنویسم …"

با صدای نیمه شکسته و شرمنده ای گفت" من…درکت میکنم ولی ما کلی کار داشتیم …اصلا زمان نداشتیم که بخوایم برای تو تلف کنیم ."

تو چشماش نگاه کردم" تو هیچوقت زمان نداری …مطمئنم اون دوهفته هم برات خیلی طاقت فرسا بوده که به راحتی بهم خیانت کردی."

لال شده بود …ادامه دادم" ولی برعکس تو ،اعضا به اندازه ی کافی زمان داشتن تا برای من تلف کنن پس منم ترجیح میدم تا زمان شروع فیلمبرداری کنار اونا باشم."

بدون اینکه بهش اجازه ی حرف اضافی ای بدم رو پاشنه پام چرخیدم و رفتم سمت اتاقم …غم هایی که سالها تو سیاهچال قلبم زندونی کرده بودم سعی میکردن بجوشن و درقالب اشک بیرون بریزن …ولی من هنوزم نمیخواستم بشکنم ، نمیخواستم اشک بریزم …شاید چون غم های پنهانم بیشتر از اون بودن که بخوام بهشون توجه کنم…

دوباره وارد اون اتاق مجلل ولی مرده شدم …بی اشتیاق به خوابیدن ،خودمو رو تخت پرت کردم …امروز بعد از ده سال دوباره خاطراتم برام زنده شد …همونایی که میخواستم فراموششون کنم.

اگه میشد خیلی راحت بدترین قسمت حافظه امو پاک کنم حاضر بودم هرچی دارم بدم تا انجامش بدم؛ اونموقع زندگیم خیلی راحت تر میشد …زوزه ای که تو گوشم میشنوم به قدری آزار دهندست که آرزو  میکنم کر بشم …لعنت بهت جونگکوک …معلوم نیست اون ماسکو از کجا آورده؟ درست شبیه همون بود ، با تمام جزئیاتش …انقدر که فکرکردم اون گرگ برگشته …ولی واقعا…از کجا آورده بودش؟

You Can't Live Without Me!Where stories live. Discover now