27.First Date

562 103 29
                                    

دوست دختر؟...حرفش منو به فکر فروبرد و باعث شد بدجور سرخ بشم!
ولی در اوج اون شیرینی یه فکری به سرم زد:«پس...من دوست دخترم؟ توام دوست پسرمی؟»
مغرورانه به پشتی کاناپه تکیه داد و گفت:«غیر این فکر میکنی؟»
-میتونی اینو به فناتم بگی؟
هرچند دوست نداشتم اون جو شیرینو خراب کنم ولی باید به شک و شبهه هام رسیدگی میکردم! باید میفهمیدم اونم به اندازه ای که من دوستش دارم دوستم داره؟
هومی گفت و موبایلشو از تو جیبش درآورد...توقع داشتم جوابمو بده ولی همونطوری که تو موبایلش بود پرسید:«تو ویورس اعلام کنم بهتره یا میخوای لایو بزاریم؟»
شوکه گوشیشو از دستش کشیدم و پرسیدم:«چی میگی؟»
جدی تو چشمام زل زد و شمرده شمرده گفت:«من برام مهم نیست، هروقت و هرجایی که خواستی میتونم اعلام کنم تو عشق منی.»
با بهت بهش خیره بودم که دستمو گرفت و درحالیکه نوازشش میکرد ادامه داد:«من هیچ ترسی از گفتن حقیقت ندارم ...اگه یکم خودخواه تر بودم همین دیشب رابطمونو اعلام میکردم ولی من تو این رابطه تنها نیستم...تنها دلیلی که هنوز اعلامش نکردم اینه که تو نمیخوای ...سول ...تو هروقت که بخوای میتونی بهم بگی منم به همه ی دنیا میگم که متعلق به توام.»
از حرفاش قلبم تند تند میزد . انقدر دوستم داره؟
-شغلت چی؟ طرفدارات ...
- اگه اونا فنای واقعی باشن از اینکه من به عشق زندگیم رسیدم خوشحال میشن!
دلم میخواست بپرم و محکم بغلش کنم. اون خیلی مهربونه ، و خیلی عاقل ...لبخندی زدم و گفتم:«هنوز وقتش نیست که اعلامش کنیم .»
-راست میگی هنوز زوده! فعلا باید به این فکر کنیم که قرار اولمونو کجا بریم؟
-راستش نمیدونم!
-پس من انتخاب میکنم.
__________________________________________________________________
تو مدتی که پیش مامان نشسته بودم و یوکی سرشو رو پام گذاشته بود همش داشتم فکر میکردم ،اگه یونگی رابطمونو رسمی اعلام کنه چی میشه؟ اصلا میتونیم مثل آدمای عادی بریم سرقرار؟ چجوری باید اینو به خانوادم بگم؟ احتمالا مامان خیلی خوشحال میشه که بفهمه من بالاخره دارم قرار میزارم ...
-بدجوری تو فکری!
با صدای مامان از فکرم بیرون اومدم و لبخندی زدم:«هیچی نیست...فقط مسائل کاریه!»
-مطمئنی فقط درمورد کاره؟
-آره ...چطور؟
-هیچی ...ببینم میتونی پس فردا با من بیای خرید؟
-خرید؟ آره حتما!
-عالیه میخوام با سلیقه ی دخترم لباس انتخاب کنم...میخوام به دوستام نشون بدم که دختر سلبریتیم چه سلیقه ای داره!
-کی گفته من سلبریتیم؟
-همین که با سلبریتیا میپری یعنی توام سلبریتی هستی.
با گفتن هومی از جام بلند شدم و گفتم:"خوب اوما ...من میرم بخوابم .دختر سلبریتیت فردا کلی کار داره."

یوکی دنبالم اومد و پرید رو تخت ...موبایلمو برداشتم...بدجوری دلم میخواست به یونگی پیام بدم ولی هیچ بهونه ای نداشتم ...فقط به تایپ کردن:"خوابیدی؟" اکتفا کردم.
انتظار نداشتم با وجود اون خستگیش جواب بده ولی داد:"داشتم میخوابیدم."
پس شاید مزاحمم ...
"اوکی ...خوب بخوابی."
"سول"
"بله؟"
"ناراحتی؟"
"نه...تو باید بخوابی فردا یه روز طولانی داریم."
"آه...فیلمبرداریا دارن آزار دهنده میشن."
"چرا؟ از صحنه های کیسش بدت میاد؟"
"من دوست ندارم کسیو بجز تو ببوسم."
"الان من نباید بخاطر اینکه تو بازیگرای زنو میبوسی ناراحت باشم؟"
"معلومه که نه...چون خودت نوشتیشون."
"آیگوووو...خودم کردم که لعنت برخودم باد."
"اینجوری نگو...مطمئنم بچه هامون وقتی این سریالو ببینن بهت افتخار میکنن."
چی؟
رو تخت سیخ نشستم...بچه ...هامون؟؟؟
حتی به اینم فکر کرده؟
یونگی"سول...کجا رفتی؟"
"خوب من دیگه خوابم میاد اوپا ...توام بخواب کارای تو بیشتر از منه."
گوشیو کنار گذاشتم و دراز کشیدم.
بچه هامون؟ اونم نه یدونه...دوتا یا بیشتر....
فکر کردن به قرار گذاشتن با یونگی به اندازه ی کافی پروانه هارو تو دلم به حرکت درمیاره ...چه برسه به فکر کردن درمورد روز عروسی یا بچه دار شدن.
احساس میکنم از اینهمه خوشحالی تا فردا خوابم نمیبره...نکنه سکته کنم؟ آیگو از دست این یونگی.
موبایلم زنگ میخوره و یوکی با گوشای تیز بهش خیره میشه...
یعنی یونگیه؟ شاید طاقت نیاورده که حتی موقع چت بهش بی محلی کنم...با فکر اینکه با حرص به گوشیش زل زده خندم میگیره و موبایلمو برمیدارم ولی با دیدن شماره ی ناشناس جا میخورم و البته یکمم میخوره تو ذوقم...یعنی کی میتونه باشه؟
هشداری تو ناخودآگاهم میگه ممکنه همونی باشه که ازش میترسم.
تردیدو کنار میزارم و جواب میدم ...بالاخره که باید باهاش روبه رو بشم.
با دست لرزون موبایلو به گوشم نزدیک میکنم و با صدایی لرزون تر که قصد آروم نگه داشتنشو دارم جواب میدم:«یوبسیو؟»
صداش میاد....کل بدنم منجمد میشه...
-صدات خیلی قشنگه سولهیتا(مخلوط کلمه ی لولیتا و سولهی)
جوابی نمیدم...
-خیلی وقته منتظرم گذاشتی....نکنه آدرسو گم کردی؟
آب دهنمو قورت میدم.
-یا شاید یه چیزایی هستن که مشغولت میکنن...یا یه کسایی!
چشمام از ترس گشاد شد...اون سعی داره چی بگه؟
-پدر و مادرت...مین جانگمین ...اون پسر خوانندهه که بدجوری تو کفشی، شوگا، کانگ چانسو...آدمای زیادی تو زندگیت هستن!
نفسام تند شد ...نالیدم:"چی میخوای؟"
-معلومه...تو رو...اگه بازم سرت گرم باشه بهت نشون میدم عواقب بی توجهی به من چیه...از افسر کانگم هیچ ترسی ندارم.پس زودتر یه بلیط برای دگو بگیر و راه بیافت.
حرفی نزدم...
ادامه داد:دو روز وقت داری.
و قطع کرد...الان ازم خواست بین کسایی که دوستشون دارم و خودم یکی رو انتخاب کنم...اونم تو دو روز؟
_________________________________________________________

You Can't Live Without Me!Where stories live. Discover now