18.yoki

765 116 190
                                    

  بخاطر ماشین زدگی  حالم بد بود ولی جرات نمیکردم شیشه رو بکشم پایین .خوب میدونستم آرمیا و ساسنگ فنا چنان بینایی قدرتمندی دارن که میتونن حتی از روی رنگ پوستم آمار هفت جد و آبادمو دربیارن.

جونگکوک از کنارم بهم لبخند زد"ترسیدی؟!"

چشم غره ای بهش رفتم که بخاطر عینک نتونست ببینه "نترسم؟هنوز کبودیای دیشب روصورتمه !"

جیمین از جلو جواب داد"نگران نباش ،جوری استتار  کردیمت که حتی مادرتم نمیتونه بشناستت"

-امیدوارم.

ولی  ته دلم اضطراب عجیبی بود که به هیچ عنوان نمیتونستم نادیدش بگیرم …حس میکردم اوضاع قراره خیلی خیلی وحشتناک بشه.

تهیونگ بلند گفت" رسیدیم!"

با ترس از شیشه ی دود گرفته یه نگاهی به بیرون انداختم …داخل کافه شلوغ نیست ولی بیرونش پره از آدمایی که دارن از سرکارشون برمیگردن…زیرلب شتی میگم که صدای جونگکوک بلند میشه"اووو پس توام بلدی فحش بدی؟!"

با درموندگی گفتم"الان وقت این حرفاست؟ من چجوری برم بیرون؟"

تهیونگ"به راحتی …بپر پایین و برو سمت کافه."

ممنونم کیم تهیونگ اصلا به ذهنم  خطور نکرده بود…

چشمم هنوز به بیرون بود"این اطراف خطرناک نیست؟پاپاراتزی یا ساسنگ فن…؟"

جیمین با لحن نه چندان مشتاقی گفت"نگران اونا نباش فقط سرتو پایین بنداز و برو تو کافه …اونجا میتونی تو دستشویی لباساتو درست کنی که پسره بشناستت."

نمیدونم من اینجور فکر میکنم یا واقعا جیمین از اون پسره زیاد خوشش نمیاد …

نفسمو میدم بیرون و میگم"خیلی خوب …من میرم ،از لطفتون خیلی ممنونم و لطفا ماشینمو به موقع بهم برگردونین."

جونگکوک "نگران اون نباش،همین الان یکی از منیجرا داره میارتش اینجا."

سرمو تکون دادم "پس تو کمپانی میبینمتون."

داشتم پیاده میشدم که صدای جیمین اومد"سولهیا لازم نیست که جلوی اون تظاهر کنی تا خوب به نظر برسی،فقط خودت باش"

خوشحالم که برنگشتم و فقط به گفتن"باشه " اکتفا کردم …نمیدونم با نگاه کردن بهش دلم چه آرزوهای ناممکنی میکنه …قدمامو سریع تر بر میدارم تا از دنیاشون کامل بیام بیرون …دنیای اونا برای آدمایی مثل من زیادی غریب و خطرناکه.

سرم انقدر پایینه که بجز زمین زیرپام هیچی نمیبینم …داخل کافه که میشم بدون اینکه به آدما نگاه کنم با چشمام دنبال تابلوی دستشویی گشتم و وقتی دیدمش به سرعت نور به سمتش میرم .

You Can't Live Without Me!Where stories live. Discover now