22

688 117 55
                                    

توی تراس وایستادم و به منظره ی سئول نورانی که زیر پام پهن شده نگاه میکنم . یه جایی بین این جنگل بتنی یه گرگ پنهان شده تا سروقتش بهم حمله کنه و تکه تکه ی وجودمو از هم بدره ...حالا که خطرو بیخ گوشم حس میکنم ترس حسابی بهم غلبه کرده. راستی مرگ چجوریه؟

از وقتی یادم میاد همیشه از مرگ میترسیدم اما بیشتر از خود مردن از فراموش شدن میترسم .شاید برای منی که یه بار تا دم سقط شدن رفتم یکم گستاخی به نظر بیاد ولی من دلم میخواد یکی از آدمای تاثیر گذار دنیا باشم و اون گرگ تنها کسیه که میتونه آرزومو از بین ببره.

آهی میکشم ،سرمای ضعیف اوایل پاییز میخوره تو صورتم ...

-چه آه عمیقی!

برمیگردم و با نگاه عمیق و لبخند مهربون جیمین رو به رو میشم...دلم میخواد قدرتشو داشتم که بازم لبخند فیک بزنم ولی امروز نمیشه...فقط سرمو بالا پایین میکنم که نزدیک تر میاد و میگه"شنیدم امروز حالت زیاد خوب نبوده،چی شده؟"

نگاهمو میدم به آسمون و به آرومی میگم"بعضی وقتا فکر میکنی تونستی از دست یه چیزی فرار کنی...تو یه جنگل تاریک سرعتتو کمتر و کمتر میکنی ،با این خیال که بالاخره گمش کردی...ولی ...همون موقعی که بالاخره داری یه نفس عمیق و راحت میگیری میفهمی هیولایی که ازش فرار میکردی پاتو گرفته و دیگه خیلی برای فرار دیر شده!"

نگاه عمیق جیمینو رو خودم حس میکنم ...مطمئنم گیج شده ...

-نه...هنوز دیر نیست!

متجب نگاهش میکنم که ادامه میده"اون هیولا فقط یه پاتو گرفته و تو هنوزم قدرتشو داری که با یه لگد محکم به صورتش خودتو آزاد کنی."

متعجب تو چشمای گربه ایش زل زدم...دستشو رو شونم میزاره و ادامه میده"اگه از اولش ازش نمیترسیدی و فرار نمیکردی ...اگه باهاش مبارزه میکردی...اونم جرات نمیکرد بیافته دنبالت ولی حالام دیر نیست ... میتونی همین حالا هم مبارزتو شروع کنی...بدون ترس و با دوستای خوب."

حرفاش انقدر قشنگ و امید بخشن که اشکو تو چشمام جمع میکنن ...فکرمو به زبون میارم"تو اولین کسی بودی که بهم اصرار نکرد تا براش توضیح بدم...چه اونشب تو خوابگاه که بی هیچ حرفی بغلم کردی ،چه الان که انقدر خوب داستانمو کامل کردی."

دست کوچولوش رو صورتم میشینه و با شستش به نرمی قطره اشکی که تازه راهشو بازکرده بود میگیره...زمزمه میکنه"من ازت هیچوقت توضیح نمیخوام...فقط میخوام حالت همیشه خوب باشه...میخوام خنده ی حقیقیت رو ببینم ..."

سرشو نزدیک تر میاره "میخوام خودم دلیل خنده هات باشم !"

چشماشو میبنده و منم طبق غریزم میبندم و بعد برای اولین بار بعد از مدت ها لبای یه نفر دیگه رو رو لبای خودم حس میکنم...هیچ حرکتی نمیتونم بکنم ولی جیمین با نرمی و مهارت لبامو به بازی میگیره ...هیچ عجله ای نداره ...هیچ ترسی نیست ...فقط و فقط ما دوتاییم و صدای ضربان قلبمون که هر لحظه بلندتر میشه...ولی وقتی جیمین با هردو دستش صورتمو میگیره ...یه چیزی تو ذهنم میاد...صدای باد،لرزش علفا،یه شب مهتابی ،من و سونگجو اوپا و یه پسر دیگه دراز کشیده بودیم...بعد تصویر عوض شد ...انگار صدای بچگی خودم تو ذهنم اکو میشد:منو ببخش چون هیچوقت نمیفهمی چطوری اولین جرم عمرمو با تو شریک شدم.

You Can't Live Without Me!Where stories live. Discover now