23.Hold me tight

674 111 26
                                    

-ت...تو از کجا فهمیدی؟
نگاهش غمگین شد"فقط حدس زدم ،البته نامجونم کمک کرد."
یدفه اخم کرد:"چرا وقتی دیدیش به پلیس خبر ندادی؟"
-خشکم زده بود ،اصلا نمیدونستم چیکار کنم.
آهی کشید:"الانم حالت زیاد خوب به نظر نمیاد ... بیا بریم یه چیزی بخوریم ."
-باشه .
ولی یادم اومد که اون هنوز دستاش دور بدنمه پس تکونی به خودم دادم تا جدا بشم که رهام کرد و بدون اینکه اثری از خجالت تو صورتش مشهود باشه بینیشو بالا کشید و گفت:«خوب ..ماشینم یکم اونور تره. باید یکم پیاده بریم."
سرمو تکون دادم و باهم راه افتادیم...وقتی درست کنارمه،نمیتونم تمرکز کنم.انگار نه انگار که همین الان با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو شدم.یونگی انگار ...یه قلمو برداشت و تمام سیاهیای توی ذهنمو از بین برد و حالا من بجز اون نمیتونم به جایی نگاه کنم ،حتی با اینکه فقط چشماش معلومه .انگار خیره شدنم خیلی طولانی شد چون یونگی بدون اینکه به سمتم برگرده گفت:«میدونی خیره شدن به دیگران میتونه یه جور آزار باشه.»
-معذرت میخوام.
چشمامو ازش گرفتم و به رو به رو دوختم. ماشینش که چشمک زد خودم درو باز کردم و سوارش شدم. همین که نشست ماسکشو درآورد و نفس عمیقی کشید . درسته سرما دراومده ولی هنوزم تنفس با ماسک سخته.
داشت کمربندشو میبست و من بهش خیره بودم که گفت:«کمربند.!»
-ها؟...آهان باشه.
دستپاچه کمربندمو بستم و اون با یه لبخند گنده رو لباش راه افتاد ...حتما دیدن حماقتای من خیلی براش بامزست .
همونجا سوالی که از وقتی تو ماشین نشستیم تو سرم جولون میداد رو ازش پرسیدم"حالا داریم کجا میریم یونگی شی؟"
یکم مکث کرد و لباشو کشید تو دهنش و سکوتش باعث شد بفهمم"خودتم نمیدونی مگه نه؟"
همونطور که به روبه رو خیره بود سرشو بالا پایین کرد .
آهی کشیدم که گفت"خوب...میخواستم بریم یه رستورانی چیزی ولی همونطور که میدونی من خیلی تو چشمم و اگه کسی ازم عکس بگیره سریع وایرال میشه."
نفسمو با حرص دادم بیرون و گفتم"بله...خوبم میدونم.پس ...فکر کنم بهتره دور بزنی تا من برگردم خونه."
دستپاچه به سمتم برگشت و گفت"یا نگفتم که هیچ کاری نمیتونیم بکنیم."
دست به سینه شدم"خوب بگو نقشت چیه؟ من به مامان و بابام گفتم میرم دم در و برمیگردم اما حالا اینجام با یه ستاره که تکلیفش با خودش مشخص نیست و نمیدونه میخواد چیکار کنه."
لبشو با زبون تر کرد و گفت:«خب...یکم صبر کن...آهان فهمیدم!"
-چیو؟
-خودت میفهمی.
وقتی جلوی یه سوپر مارکت نگه داشت سوالی نگاهش کردم که گفت"چیه؟ ما که رستوران یا بار نمیتونیم بریم  حداقل یکم خوراکی بخر تا تو یه جای خلوت بخوریم."
نگاهه کردنم بهش طولانی تر شد که گفت"خوووب...دوست نداری بری؟"
آهی کشیدم "من کارتمو نیاوردم."
لباشو رو هم فشار داد ، دستشو آورد سمتم ،خودمو عقب کشیدم ولی اون داشبوردو باز کرد و از توش یه کار درآورد و به سمتم گرفت. نگاهمو بین صورت و کارتش میچرخوندم که گفت"بگیر برو دیگه! میخوای ببیننمون؟"
با اکراه کارتو ازش گرفتم و پیاده شدم. ازتو فروشگاه دوتا آبجو و چندتا کیمباب مثلثی و اسنک گرفتم .درواقع حواسم اصلا سرجاش نبود و هرچی دستم میومد میگرفتم.بعد از حساب کردن ،با یه کیسه ی پر رفتم تو ماشین و کیسه رو پرت کردم عقب .
دست یونگی جلو اومد و کارتو گذاشتم کف دستش که گفت:«بیشتر از اونکه فکر میکردم خرج کردی !"
شونه بالا انداختم و بدون نگاه کردن بهش گفتم"فقط هرچی خوب به نظر میومد گرفتم."
سرشو تکون داد و گفت" که اینطور ...خیلی خوب حالا بریم یه جایی که با خیال راحت بتونیم اینا رو بخوریم."
-و اون جای راحت کجاست؟
ماشینو روشن کرد و با خونسردی گفت"نمیدونم...چطوره بریم آپارتمانم هوم؟"
با توجه به اوضاع قاراشمیش قلبم و آبجوهایی که خریدم و افکار منحرفانه ای که تو ذهنم جریان پیدا کرده داد زدم"حرفشم نزن!"
نگاهی بهم انداخت و گفت"آروم بابا...شوخی کردم ."
نفس راحتی کشیدم و به رو به روم نگاه کردم که صدای خندونش اومد "نکنه تو درموردم از اون فکرا کردی؟"
خودمو زدم به اون راه"چ...چه فکرایی؟"
صدای عمیقشو عمیق تر کرد "نکنه فکر کردی قراره باهم رامیون بخوریم؟"
هجوم خونو به صورتم حس کردم و سعی کردم بیخیال تصوراتی که به طرز عجیبی به نظرم شیرین میومدن بشم و داد زدم"یاااا خیلی بی حیایی."
-آروم بابا دارم رانندگی میکنم. ...فقط شوخی بود بابا وگرنه قبلنم بهت گفتم تو تایپ من نیستی!
دلم نمیخواد کم بیارم ،دست به سینه میشم و میگم"اونوقت تو فکر کردی تایپ منی؟"
-خوب من تایپ مورد علاقه ی خیلیا هستم!
-به هرحال تایپ من که نیستی.
-اونوقت کی تایپته؟جیمین؟
نمیدونم چرا به هیچ کس جز خودش نمیتونم فکر کنم ...ولی نباید کم بیارم پس میگم"جاستین بیبر!"
صدای یونگی بلند میشه"یااا تو مگه آرمی نیستی؟"
-خوب که چی؟ چون آرمیم حتما باید تایپ مورد علاقم شما باشین؟
البته خوب میدونم که دارم زر زیادی میزنم چون یونگی امشب بدجور به نظرم جذاب میرسه.
یونگی"پس فکر کنم بهتره بری با همون جاستین بیبر غذا بخوری و سوار ماشینش بشی."
و بعد ماشینو نگه داشت و رو چشمای قورباغه ای من گفت"بفرما...خوش گذشت."
به بیرون نگاه کردم ،ما درست وسط اتوبان و روی پل بودیم ...نالیدم"یااا شوخی بود چقدر بی جنبه ای؟"
-تو گفتی من تایپت نیستم پس لابد برات سخته با کسی که ازش خوشت نمیاد تو یه ماشین باشی.
عجب غلطی کردم.
-ببین من فقط شوخی کردم وگرنه کیه که از بی تی اس خوشش نیاد؟
-پس بگو تایپت کدوممونه؟
ای بابا ...درست همین حالا که خودش تمام ذهنمو گرفته باید این سوالو بپرسه؟ باید یه جوابی بدم که نه سیخ بسوزه نه کباب :"من تایپ خاصی ندارم."
عمیق تر نگاهم کرد که گفتم"درحال حاضر فقط منتظرم ...بعدشم با وجود اون بلایی که سرم اومده نمیتونم راحت به عشق و اینجور چیزا فکر کنم."
وقتی درمورد اون اتفاق حرف زدم نگاهش تیره شد و با گفتن"جواب قانع کننده ای بود" دوباره راه افتاد.
صورتش درهم بود و از چشمای بی احساسش چیزی نمیفهمیدم پس تصمیم گرفتم سکوت کنم تا به جایی که میخواد برسیم.
تو مناطق بالای سئول بودیم که روبه روی یه پارک نگه داشت و گفت"بیا همینجاست."
کیسه ی خوراکیا رو برداشت و خودش زودتر پیاده شد. منم پیاده شدم و دنبالش رفتم . اون یکم جلوتر بود و من چشمم به دست رنگ پریدش خیره ...
نمیدونم چرا بدجور دلم میخواست دستشو بگیرم .تو اون تاریکی از بیرون آروم به نظر میرسیدم ولی از درون حسای وحشتناکی باهم در جدال بودن. حس پوچی و مرگ که با دیدن اون متجاوز تو وجودم پیچیده بود و احساسات جدیدی که داشتم از سمت یونگی تجربه میکردم.
اشکی که توی چشمم جمع شده بود نشون میداد که اوضاعم خیلی خرابه ولی وقتی دست یونگی اومد و دست یخ زدمو گرفت همه ی اون احساسات منفی از بین رفت.
حتی سرمو بالا نیاوردم فقط دستشو محکم تر گرفتم و جلوتر رفتم تا کنارش باشم .
-رسیدیم .
سرمو بالا آوردم و منظره ی روبه رومو دیدم. یه نیمکت زیر یه درخت قدیمی و منظره ی سئول نورانی و شلوغ که زیر پامون پهن شده .
یونگی سرشو سمت من برگردوند و مهربون گفت "بیا بشینیم."
از حرفش تبعیت کردم و نشستم ،اون کیسه ی خوراکیا رو گذاشت بینمون و اونور نشست .
باهم به منظره یسئول خیره شده بودیم و تا یه مدتی حرفی نمیزدیم . تا اینکه یونگی دو تا قوطی آبجو برداشت و باز کرد ...قلپ اولو که خوردیم همونطور که به منظره خیره بودیم گفت"خوب...چطور شد؟"
-چی؟
-اون مرده ...اون چجوری...
نتونست حرفشو کامل کنه ولی من میدونستم چی میخواد بپرسه پس گفتم"خیلی بچه بودم فقط 12 سالم بود. اون منو گول زد و گفت که تو یه گروه نمایش کودکانه کار میکنه و میخواد منو ببره تا بهم نمایش یاد بده ...منم رفتم ...اما به جای سالن نمایش منو برد به یه خونه ی قدیمی تو روستامون که همه فکر میکردن روح داره ،اونجا با یه دارویی بیهوشم کرد و وقتی بیدار شدم ...دیدم تو یه اتاق کاملا صورتی هستم و دستام به تخت بسته شده ...از اون روز آزاراش شروع شد ...چیزایی که هیچی درموردشون نمیدونستم.دردایی که نمیشناختم ...همشون بهم هجوم آوردن ...میدونی اینکه تو 12 سالگی فکر خودکشی به سرت بزنه کم چیزی نیست .اما حتی نمیزاشت اعتصاب غذا کنم.
درآخر منو تو یه وان بست و آبو باز گذاشت تا بیاد بالا و منو خفه کنه و خودش فرار کرد، فکر میکردم همه چیز قراره تموم بشه ...دستام بخاطر طنابای پلاستیکی زخم شده بود. وقتی نزدیک بود واقعا بمیرم ...پلیسا اومدن و نجاتم دادن ."
یونگی خیلی وقت بود به بطریش خیره شده بود و حرفی نمیزد ...اوقتی حرفم تموم شد با صدای گرفته گفت"خوب...بعدش چی شد؟"
-پلیس نتونست پیداش کنه ولی من خوب میدونستم که اون رهام نمیکنه و میاد دنبالم بخاطر همین تو یه ترس دائمی بودم ... همیشه میترسیدم ...شبا کابوس میدیدم و از جام میپریدم ...از دگو اومدیم سئول تا کسی دیگه مارو نشناسه . میدونی تو دگو اوضاعم خیلی بد بود ...باورت میشه بعضی از مادرا به بچه هاشون میگفتن باهام بازی نکنن و حرف نزنن چون من یه هرزم ...

You Can't Live Without Me!Where stories live. Discover now