1.fan fiction

2.5K 177 35
                                    

"وایییی پارت جدید بالاخره اومد..."
"فیکشنات مثل همیشه عالین😍😍😍"
"کی پارت جدیدو میزاری؟؟؟؟؟"
"خدایاااااا چرا جیمین اینجوری میکنه؟؟؟؟"
"چقدر مونده تا داستان تموم بشه؟"
"دیگه همه چی بین ما تمومه ...چرا انقدر برای جیمین مشکل ایجاد میکنی؟ بزار اعتراف کنه دیگه بچم😭😭😭"

با لبخند داشتم به کامنتا نگاه میکردم و سعی میکردم تا جایی که بتونم جوابشونو بدم ولی انقدر زیاد بودن که نمیشد ... میتونستم نگاه خیرهٔ منشی رو روی خودم حس کنم ولی برام مهم نبود به اینجور نگاها عادت دارم ...
بی خبر از اطراف با کامنتام مشغول بودم که صدای منشی اومد«گو سولهی شی دکتر منتظرتونن»
متوجه شدم که نوبتم رسیده ...با اکراه موبایلمو تو کیفم گذاشتم و رفتم سمت اتاق دکتر ... برعکس تصورم که یه مرد میانسال با دفترچه و قلم بود اون یه خانوم حدودا سی ساله با پیراهن آبی رنگ بود ...
به آرومی تعظیم کردم:«آنیونگ ها سیو ، من گو سولهی هستم.»
با لبخندی که انگار با چسب قطره ای رو صورتش چسبونده بودن به سمتم برگشت :«خوش اومدین خانوم گو بفرمایید »
با دستش بهم اشاره کرد که روی مبل راحتی سبز رنگی که توی گوشهٔ اتاق بود بشینم. اطاعت کردم و نشستم.
به اطرافم نگاه کردم پشت سرم پنجره های بزرگی بود که منظرهٔ سئولو به خوبی نشون میداد ...دکور اتاق به رنگ سبز و کرمی بود و تو تمام گوشه ها گیاهای آپارتمانی وجود داشت ، فضای دوستانه ای به‌نظر میومد...با اومدن دکتر و نشستنش رو به روم خودمو جمع‌و جور کردم ، با یه دفترچه تو دستش و همون لبخند ... ترجیح دادم خودش شروع کننده باشه ...
- خوب سولهی‌شی مادرت خیلی ازت تعریف کرده‌بود و انگار تعریفاش بی دلیلم نبوده.
توی جام جابه‌جا شدم...
+راستش من به اصرار مادرم مجبور شدم بیام وگرنه فکر نمیکنم واقعا به مشاوره نیاز داشته باشم...
- اوه ...ولی همه مون یه وقتایی به مشاوره احتیاج پیدا میکنیم حتی خود من ...بهتر نیست از این فرصتت استفاده کنی و یکم از استرس زندگی روزمرت خلاص بشی؟
سرمو تکون دادم ...راست میگفت من باید یکم از این احساسات مزخرفمو بیرون بریزم ...
+خوب پس فکر کنم بتونم شروع کنم ...
- عالیه ...برای شروع بیا یکم درمورد خودت و زندگیت باهم حرف بزنیم ... از هرجایی که میخوای شروع کن...
نفس عمیقی کشیدم ... سعی کردم به عمیق ترین لایه های وجودم برم و حرفامو بزنم : خوب دکتر ...من...تاحالا شده که حس کنی هیچ کار ارزشمندی انجام ندادی؟هیچ کار مهمی باقی نمونده که بتونی برای دنیا انجام بدی؟ اینکه تمام عمرت یه بازنده ای؟ من معمولا وقتایی که تنهام این احساساتو دارم ...معمولا سعی میکنم که این احساساتو بین لایه های وجودم پنهان کنم و با یه لبخند دروغین به استقبال دوستا و خانوادم برم...به موفقیت های دوستام حسادت میکنم ...اونا اکثرشون به رویاهاشون رسیدن یا حداقل تلاش میکنن که برسن ولی من هیچ رویایی نداشتم که بخوام بخاطرش تلاش کنم ...

- یعنی هیچ کاری نیست که بخوای انجام بدی؟ کاری که ازش لذت ببری؟
فقط یه چیز به ذهنم اومد: نوشتن ...راستش یکم مسخرست ولی ...من فیکشن مینویسم از گروه مورد علاقم bts.
چهرش ذوق زده شد: واو سولهی شی تو آرمی هستی؟

You Can't Live Without Me!Where stories live. Discover now