3.ex-

812 142 15
                                    

قدم های لرزونمو به اتاقی که رو درش نوشته شده بود«کارگردان»کشوندم ...در زدم که صدایی گفت:«بله»
درو باز کردم و رفتم تو ...ولی با دیدن شخصی که روبه روم پشت میزش بود و سرشو بالا آورده بود حسابی جا خوردم...
- لی جونهو؟!
با تعجب به حرف اومد..
- گو سولهی؟! تو ...همون winter flower هستی؟
- تو کارگردان سریال بی تی اسی؟
جونهو پوزخندی زد ،دستشو تو موهای زیتونیش برد.
- میبینی سرنوشت چه بازی هایی با آدم میکنه؟! واقعا فکر نمیکردم این گو سولهی همون سال اولی فسقلی باشه ...فکر میکردم فقط تشابه اسمیه .
و خندید.
باورم نمیشد ، اگه واقعا سرنوشت انقدر اهل بازیه باید بگم که تو بازیاش مثل بچه های پیش‌دبستانی بی جنبست.
به هرحال الان دیگه هیچی بین ما نیست ،از رابطهٔ تموم شدمون خیلی وقته گذشته پس طبق معمول لبخندی روی لبم نشوندم.
- خیلی وقته گذشته جونهو شی.
با اعتماد بنفس کامل رفتم داخل و درو بستم.
-بشین لطفاً.
خودشم نشست و من روی یکی از نزدیکترین صندلیا به میزش نشستم ، یکم به چهرم دقیق شد ...
- راست میگی خیلی گذشته فکرکنم چهار پنج سالی میشه ولی تو اصلا صورتت عوض نشده ، هنوزم مثل سال اولیا میمونی فقط موهات بلند شده.
داشت بچگونه بودن صورتمو به روم میاورد پس گفتم:«برخلاف من تو خیلی عوض شدی ،اولش نشناختمت ...مثل مردای سی ساله شدی آجوشی »
زد زیر خنده
- یااا قبلنا بهتر باهام حرف میزدی.
-از اون قبلنا خیلی وقته گذشته و زمان آدمارو عوض می‌کنه بعضیا ظاهرشون عوض میشه و بعضیام افکارشون.
به هم خیره شده بودیم، برای چند دقیقه نقابم کنار رفته بود ،درست مثل آخرین بار ...ولی دوباره لبخند زدم ،پامو رو پام انداختم و ادامه دادم:«بهرحال من نمیخوام راجع به گذشته حرف بزنم ، اینجام تا راجع به فیکشنم حرف بزنیم .»
تک سرفه ای کرد ...
- اوه بله درمورد اون...من خیلی از فیکشنت خوشم اومد ، داستانش محکم و خلاقانست و بنظرمن پتانسیلشو داره که یه سریال بشه ، اول از همه حجمش به اندازست  نه خیلی زیاد و نه خیلی کم... داستان سیر جالبی داره که کلیشه ای نیست و همچنین پیام های خوبی رو میرسونه ...ولی بهترینش شخصیت پردازی خوبت بود ،البته نه فقط تو این داستانت تو همهٔ داستانات تو هیچ شخصیت تک بعدی نداری و قهرمان خاصیم نداری ...
- خوب من فکر میکنم عصر ابر قهرمانا و سوپرمن تموم شده ،هیچکس کامل نیست و همه قهرمان زندگی خودشونن ،این پیام اصلی داستانای منه.
یه لبخند بزرگ رو لباش نشست.
- خیلی بزرگ شدی همستر.
سریع گفتم:«من دیگه همستر نیستم...برگردیم سر صحبتمون.»
- باشه حتما...
قرار دادی رو به سمتم هل داد.قبل از اینکه برش‌دارم دستشو روش گذاشت و وقتی سوألی نگاهش کردم گفت:«قبل از امضا کردنش باید شرایطو بهت توضیح بدم ، بعد از امضا کردنش تو رسماً میشی دستیار نویسنده و کارگردان، مجبوری هر روز رأس ساعت نه بیای سرکار و سر تمام صحنه های فیلمبرداری حضور داشته باشی ،حتی تو سفر و تو فیلمبرداریای شبانه...این کار راحتی نیست ...تازه ممکنه بهت کارای دیگم بدن و من میدونم تو هیچوقت کار نکردی و همیشه تو راحتی بودی ...میتونی انجامش بدی؟»
نیازی به فکر کردن نبود چون هیچکاری تو این دنیا آسون نیست و منم بیکارم و دنبال یه سرگرمی یا شایدم یه مبارزه ...پس گفتم:«آره ...میتونم.»
دستشو برداشت و یه خودنویس بهم داد ...
- پس امضاش کن.
بی هیچ تردیدی نوک تیزشو رو کاغذ کشیدم و از صدای سابیده شدنش لذت بردم ...به همین راحتی یکی از بزرگترین تصمیمای زندگیمو گرفتم...
کارم که تموم شد جونهو برگه رو برداشت و دستشو زیرچونش گذاشت و گفت:«خوب خانم دستیار فردا ساعت پنج عصر بیا تا توی ویلایو ،تو و بقیهٔ برنده هارو اول به بی‌تی‌اس و بعد به آرمیا معرفی کنیم.»
- اوکی.
از جام بلند شدم چون بنظر میومد دیگه کاری وجود نداره که انجام بدم.
- به این زودی داری میری؟
از جاش بلند شد ، میزو دور زد و روبه‌روم قرار گرفت، ادامه داد:«فکر میکردم بعد از اینهمه سال بخوای بیشتر باهام خوش‌وبش کنی.»
سرمو بالا بردم و با سردی بهش نگاه کردم .
- چرا؟ ما حتی دوستم نبودیم.
- درسته ما بیشتر از دوست بودیم ، ما قرار میزاشتیم.
پوزخندی زدم ...
- قرار؟ ما فقط دو هفته باهم بودیم اونوقت میگی قرار میزاشتیم؟ مسخره نباش سونبه ...اینکارت بچه بازیه...
دستاشو به حالت تسلیم بالا آورد .
- اوکی اوکی مجبورت نمیکنم ، ولی ما قراره زمان زیادیو باهم کار کنیم و من نمیخواستم رابطمون بد باشه.
- برام اهمیتی نداره که رابطم با تو چطوره ، تو اینجا ما فقط قراره همکار باشیم نه چیز دیگه حالام...
حرفام با باز شدن در نصفه موند ...و کسی که پشت در بود...
جونهو - جیمین شی ...اینجا چیکار میکنید؟
پارک جیمین ،اسطورهٔ رقص ، یکی از جذابترین پسرای دنیا جلوم بود ...بدون هیچ حصار یا محافظی...
با لبخند اول به من و بعد به جونهو نگاه کرد و با کیوتی گفت:«کارگردان نمیدونستم سرت شلوغه، ایرادی نداره بعدا میام.»
و خواست بره که جونهو مانع شد :«نه نه ...اتفاقا الان وقتم خالیه ، راستی با دستیارم آشنا بشید گو سولهی ،نفر اول مسابقه بیگ هیت.»
و به من اشاره کرد که مثل چوب خشک به جیمین خیره شده بودم ...
به سمتم برگشت و با ذوق گفت:«اومو پس تو همون نویسندهٔ bloody blossomهستی؟ »
سریع تعظیم کردم - آنیونگهاسیو من گو سولهی هستم.
جلوتر اومد...
- آیگو خیلی جوونی ،فکر نکنم بیشتر از هجده سالت باشه.
با گونه های سرخ شده میخواستم جواب بدم که جونهو با خنده گفت:«جیمین‌شی اینجوری نگاش نکن میدونم خیلی کوچیک بنظر میرسه ولی فقط سه از شما کوچیکتره.»
- چینچا؟! ینی تو...22سالته...
سرمو تکون دادم -بله.
تو چهرم دقیق شد :«یاااا واقعا بهت نمیخوره ها...به هرحال واقعا از داستانت خوشم اومد مخصوصا که منو خیلی جذاب توصیف کرده بودی...»
احساس غرور و خجالتو همزمان داشتم ...صورتم حسابی داغ شده بود...
- واقعا خوشحالم که خوشتون اومده.
جونهو دستاشو به هم زد و گفت:«مطمئنم سریالشم عالی میشه مخصوصاً با حضور سوپراستارهای جهانی.»
جیمین با چشمای خندون روبه من گفت:«دوست دارم سریال هرچه زودتر ساخته بشه و بتونیم ببینیمش .»
- منم همینطور ...
یدفه گوشی جیمین شروع به زنگ زدن کرد ...و با شرمندگی گفت:«من دیگه باید برم ،کارگردان بعدا حرف میزنیم .»
جونهو- حتما
بعد به سمت من اومد ،دستشو به سمتم دراز کرد و منم باهاش دست دادم.در همون حال گفت:«از آشناییت خوشحال شدم سولهی شی ،امیدوارم به خوبی بتونیم کنارهم کار کنیم.»
- منم همینطور .
- فردا میبینمت، تو ویلایو...
با اون لبخند جذابی که معمولا میزد ازمون جداشد و رفت ...نفس حبس شدمو بیرون دادم ...باورم نمیشد من با دوتا از پسرای بنگتن دست داده بودم ...همش انگار رویا بود .
- خیلی ذوق زده ای نه؟
با صدای جونهو به خودم اومدم...
- معلومه ...کیه که نباشه ؟
لبخند کجکی زد و با دستایی که پشتش قلاب کرده بود اومد سمتم ...
- آره ...حتی منم خیلی ذوق دارم ، دستیار ...
آره ...دستیار کارگردان و نویسنده، من الان دستیار بودم ...
بهش احترام گذاشتم- تا بعد کارگردان ...
- میبینمت همستر...
با قدمای محکم از اتاق بیرون اومدم.زیر لب مدام به جونهو فحش میدادم و البته به شانس داغونم، به سرنوشت، دنیا ،خودم،زندگیم ،دوباره جونهو ،خلاصه اینکه زمین و زمانو به فحش بستم و خداروشکر همه اونقدری مشغول بودن که به من توجهه نکنن .
موقع بیرون رفتن اون دوتا منشی برام دست تکون دادن و منم جوابشونو با یه لبخند دادم ،وقتی از ساختمون کمپانی خارج شدم به جانگمین زنگ زدم .
- کجایی؟
- تو همون کافه ...
با دهن پر جواب داد...
- میام همونجا...
قبل از اینکه خودمم بفهمم به کافه رسیده بودم و جلوی جانگمین مشتاق نشسته بودم که با شوق ازم سوال میپرسید ...
- ببینم اعضا رو دیدی؟ کارگردانو چی؟ تحویلت گرفتن؟؟؟
در جوابش یدفه گفتم:«جانگمینا ...کارگردان سریال جونهوئه.»
بهت زده شد ...
- جونهو؟
سرمو تکون دادم ...
- لی جونهو؟؟؟
دوباره سرمو تکون دادم ...
- همون اکست؟
- دقیقاً.
همون لحظه سفارشمو آوردن و مشغول خوردن شیکم شدم ...
- واو ...چه سرنوشتی...
با حیرت اینو گفت و دست به سینه به صندلیش تکیه داد ...یدفه از جا پرید :«نگو که ...بخاطر اون از این موقعیت استفاده نمیکنی.»
تک خنده ای زدم :«دیوونه شدی؟ چرا باید همچین شانسی رو بخاطر یه رابطهٔ کوتاه مدت دبیرستانی رد کنم؟»
نفس راحتی کشید ...
- خیالم راحت شد که مغزت کارکرده .
لبخندی زدم و نی به لبم نزدیک کردم...
- اونجا خیلی سورپرایز شدم .
- چرا؟
- بابا رو دیدم .
- پدرت اونجا چیکار میکرد؟
- شرکت ما اسپانسر سریاله .
کیک پرید تو گلوش ...بعد از چند تا سرفه گفت:«یاااا شما چرا خانوادگی همه چیو از هم پنهان میکنید؟ این از تو اون از پدرت اونم از سونگجو اوپا...»
خندیدم و گفتم-و تو از همهٔ اون پنهون کاریا خبر داری ، مثل وقایع نگارای قصر...
- کوفت ...پابو ...
- راستی یه اتفاق وحشتناک برام افتاد...
- بنال ببینم دیگه چیه؟
- من شوگا رو دیدم ...
دستاشو گذاشت جلوی دهنش و جیغ خفه ای زد ...
- این که خیلی خوبه پابو...
- نه وقتی رو لباسش قهوه بریزی...
با چشمای گرد شده بهم خیره شد و منم ماجرا رو براش تعریف کردم ...
- یااااا مین یونگی چقد خفنه...
از زیر میز پاشو لگد کردم.
- کوفت ...میدونی چقد ترسیدم ازش؟ مطمئنم با رفتار بابا ازم متنفر شده ...
- آیگوو تو خیلی بد بینی نگران نباش.
نفسمو دادم بیرون ...
- هرچی جیمین دوست داشتنی و مهربون بود یونگی ترسناک بود ...آییش جانگمینا نکنه بقیشون از من بدشون بیاد؟
- غلط میکنن بدشون بیاد ...نگران نباش حتی اگه همهٔ دنیام ازت بدشون بیاد من دوستت دارم.
لبخندی به هم زدیم که با دیدن کیک شکلاتیش گفتم:«یاااا تو مگه رژیم نیستی؟»
- ببخشید فقط اینباره...
______________________
وقتی رسیدیم خونه خودمو تو آغوش مامانم پیدا کردم ...با تعجب به جانگمین که از من بهت زده تر بود نگاه کردم ...مامان گفت:«عزیزم خیلی بهت افتخار میکنم...گفتم تو همینجوری نمیری سرقرار پس بخاطر این بوده.»
- چی مامان؟
ازم جداشد ...
- آیگووو نقش بازی نکن بابات بهم گفته .
- چیو؟؟؟؟؟
تقریبا داد زدم ...پدر زن زلیلم همه چیزو گذاشته کف دست مامانم...
ازم جدا شد و چند تا زد تو بازوم ...
- چطور تونستی همچین چیز مهمیو از مامانت پنهان کنی؟ داری با بزرگترین  بوی بند جهان کار میکنی اونوقت من باید آخرین نفر بفهمم؟
من و جانگمین خودمونو توی دیوار جمع کرده بودیم البته با قیافه ای شرمسار...
مامان رو به جانگمین کرد ...
- تو بگو جانگمینا ...چرا از ما پنهان کرده بودینش؟
جانگمین سرشو بالا آورد و با لبخند گفت:«آیگو اومونی ما میخواستیم بهتون بگیم البته بعد از اینکه قطعی شد .
- پدرت گفت امروز قرارداد بستی ،این «قطعی شدن» نیست؟
اینبار من گفتم:«اوما میخواستم امروز بهت بگم دیگه...تقصیر من چیه که بابا زودتر از من خبرارو بهت رسونده؟»
مامان نگاهشو بین من و جانگمین چرخوند، لبخندی زد و گفت :«باشه، اینبار ازتون میگذرم ،به هرحاا امشب میخوایم جشن بگیریم و بنوشیم جانگمین توام هستی؟.»
جانگمین تعظیمی کرد و گفت:«حتما هستم اومونی ...چند وقت دیگه سر سولهی حسابی شلوغ میشه پس باید حسابی از وقت کمی که برام باقی مونده استفاده کنم.»
خندیدیم و با هم رفتیم تو اتاقم... جانگمین راست میگفت ، روزای بیکاریم داشت تموم میشد و من باید نهایت استفاده رو ازش میبردم.
_____________________
توی خوابگاه بنگتن همه دور هم جمع شده بودن و داشتن درمورد سریالشون حرف میزدن ...البته بدون حضور جیمین چون اون رفته بود دوش بگیره ...شوگا هم تو بحثشون شرکت نمیکرد و فقط به اسکرین گوشیش خیره شده بود ...
نامجون- بچه ها بنظر من این ایدهٔ خیلی خوبیه ،من ورژن اصلی فیکشنو خوندم و بنظرم هیچ ایرادی نداره.
جین دست به سینه غر زد:«ولی باعث میشه کارای آلبوم عقب بیافته ، بهش فکر کردی؟ »
جونگکوک درحالیکه اسنک میخورد گفت:«یااا هیونگ ما که آدم آهنی نیستیم ،اگه قرار باشه انقدر سخت بشه نمیکشیم .»
هوسوک- تمرینای رقصمونم مونده، چطور میخوایم اینهمه کار انجام بدیم؟
تهیونگ-خیلی دوست داشتم نویسنده فیکشنو ببینم.
- من دیدمش.
جیمین که تازه از حموم دراومده بود گفت و اومد پیششون نشست ...
تهیونگ- کجا دیدیش؟
جونگکوک با ذوق گفت:«هیونگ چه شکلی بود؟»
جیمین شروع کرد به توضیح دادن...
- تو اتاق کارگردان ؛اسمش گو سولهیه خیلیم کیوته ، درست مثل بچه های دبیرستانی میمونه ،اولش فکر کردم فقط هفده یا هجده سالش باشه ولی حدس بزنید چند سالش بود؟
یونگی بی توجه جواب داد-20؟
نامجون-19
جین - یااا ما که ندیدیمش چجوری می‌خوایم حدس بزنیم؟
و به بازوی جیمین کوبید ...
- هیووونگ داغونم کردی، اون 22 سالشه...
جونگکوک لبخند کجکی زد و گفت:«جیمین شی بهتر نیست کم خالی ببندی؟»
- جیمین راست میگه جونگکوک.
شوگا که گوشیشو کنار گذاشته بود دست به سینه اینو گفت.
تهیونگ - هیونگ از کجا میدونی؟ نکنه توام دیدیش.
و همه منتظر به دهن شوگا چشم دوخته بودن که با صدای آرومش گفت:«آره ، دیدمش.»
جیمین با ذوق گفت:«هیونگ خیلی کیوته نه؟ گوگولی و خجالتیه ، وقتی میخواستم باهاش دست بدم لپاش گل انداخته بود .»
ولی یونگی روبه صورت خندون جیمین با سردی گفت:«من اینطور فکر نمیکنم.»
لبخند جیمین ماسید ...جین با چشمای گرد شده پرسید:«چرا؟ »
یونگی نفسشو بیرون داد و گفت:«میدونید اون دختر کیه؟»
همه سرشونو به نشونهٔ منفی نشون دادن که یونگی ادامه داد: اون دختر «گو ده هوان»ه  ، اسپانسر سریالمون .
نامجون از جاش پرید- چیییی؟!
جین- یاااا این دیگه چیه؟
جیمین- هیونگ تو مطمئنی؟
یونگی سرشو تکون داد و ماجرای دیدار خودش و سولهی رو برای بقیه تعریف کرد .
- بخاطر لوس بودن اون دختر ، منیجرم مجبور شد عذر خواهی کنه، اون فقط یه دختر بچه لوس پولداره که دنبال شهرته .
جونگکوک اسنکی گذاشت تو دهن یونگی ...
جیمین با چشمای گشاد شده گفت:«هیونگ مگه چقدر میشناسیش که اینجوری درموردش حرف میزنی؟ پدرش اون منیجرو دیده که داره سر دخترش داد میزنه خوب حق داره که عصبی بشه .»
جین حرف جیمینو تصدیق کرد:«یونگیا فکر کن خودت یه روز پدر بشی ، بیای و ببینی یکی داره به بچت زور میگه چه حسی پیدا میکنی؟»
یونگی ساکت بود و فقط به زمین نگاه میکرد که نامجون گفت:«خیلی خوب بچه ها بس کنین ، ما خودمون قراره فردا ببینیمش دیگه، هوم؟! خودمون باهاش آشنا میشیم.»
تهیونگ- درسته.
ولی حرفای اونا باعث نشده بود که یونگی کوتاه بیاد ، اون هنوزم از سولهی خوشش نمیومد.
___________________
بعد از اونهمه نوشیدن صبح با سردرد و خماری وحشتناکی بلند شدم ، و فهمیدم که تو بغل جانگمینم ...نکبت عادت داره تو مستی منو بغل کنه ایش ...خودمو بیرون کشیدم و رفتم تو آشپزخونه ،مامانم سوپ خماری درست کرده بود و بابام پشت میز بود ... وقتی به هردوشون سلام کردم پشت میز نشستم که مامان گفت:« چرا جانگمینو نیاوردی؟»
با کلافگی گفتم:«مامان اون خودش بیدار میشه و دستمو به سمت کاسهٔ سوپم بردم که زد رو دستم و گفت:«برو جانگمینو بیدار کن و بعد بیا بخور .»
بابا داشت بی صدا میخندید و روزنامشو ورق میزد .با غرغر از جام بلند شدم و جانگمین خواب آلودو سر میز آوردم ...
وقتی بالاخره خماری از سرمون پرید شروع کردیم به انتخاب کردن لباس ...لعنتی میلیونها نفر ممکنه این لایو ببینن و من باید خوب بنظر بیام .
استرس تمام وجودمو گرفته بود ، کمدمو با جانگمین زیر و رو کردیم ...
جانگمین-پیراهن؟
نه اصلا دلم نمیخواست
-جانگمینامن که نمیخوام برم سر قرار...
هومی کشید و تو کمدمو گشت و با یه هودی کیوت تو دستش برگشت...
- این چطوره؟ خیلی کیوتت میکنه.
- نه...باید یچیزی باشه که هم رسمی باشه و هم به فضا بخوره...
چشمم از تو کمد به یه شومیز آستین پفی  سبز لیمویی افتاد ...گفتم:«جانگمین اون چطوره؟»
- این؟ فکر کنم خوب باشه ...
با ذوق رفتم و از تو کمد درش آوردم ، حتی یادم نمیومد که کی خریدمش ...آستیناش سه ربع بود و پف داشت، روی یقش هم طرح شکوفه های زرد رنگ گلدوزی شده بود.
با لبخند گفتم- همینو میپوشم ،بنظرم عالیه.
جانگمین با لبخند گفت :« پس بریم آمادت کنیم.»
یه شلوار جین زغالی جذب پوشیدم و یه ست گردنبند و دستبند طلایی ظریف انداختم ، کفای مشکی براقمو پوشیدم ...موفامو فر کردم و جلوشو بافتم و یه گیرهٔ طلایی رنگ  بهشون زدم .
قبل از رفتن مامان به سونگجو زنگ زد ...خیلی از شنیدن خبر خوشحال شده بود ...میخواستم ازش سوالای زیادی بپرسم اما بخاطر مامان نتونستم.

سر ساعت پنج جلوی ساختمون کمپانی وایستاده بودم ...احتمالا بعد از این ویلایو کلی هیت بگیرم ...
جانگمین- می ترسی؟
- فکر کنم همه میترسن ...
- پس بزن تو دل خطر ، همونکاری که همیشه میکنی‌...
- پس بزن بریم تو دلش.
____________________

عرضی نیست ، فقط ووت و کامنت فراموش نشه پلیز🙏

You Can't Live Without Me!Where stories live. Discover now