29.we had s*x

798 107 14
                                    

یونگی با نگرانی بهم نگاه میکرد دستاشو بالا آورد  درحالیکه منو به آرامش دعوت میکرد گفت:«سو...سول...ببین من میدونم که با وجود اون تجربه ای که داشتی برات سخته پس...ببین به نظرم الان یکم زوده.»
خودمم نمیدونم چم شده فقط میخوام ...میخوام باهاش باشم...میخوام مثل اون وقتایی که جانگمین باهام درمورد دوست پسراش حرف میزد  منم امتحان کنم و ببینم واقعا همونجوریه؟
واقعا انقدر لذت بخشه ؟ اگه با کسی که عاشقشی اون کارو بکنی؟ یعنی یونگی میتونه منو از شر اون فوبیا ی مزخرفی که دارم خلاص کنه؟یکم خجالت آوره که من ازش میخوام ولی ...من واقعا میخوام امتحانش کنم...حتی شده فقط برای یه بار .
دستامو تو هم قفل میکنم...سرم پایینه چون نمیتونم تو چشماش نگاه کنم :"من میخوام بدونم رابطه داشتن با کسی که عاشقشی چطوره؟!"
-سول...
کلماتو به سختی پیدا میکنم:"م...من...از وقتی بچه بودم از رابطه ترسیدم و نتونستم معنی عشقو بفهمم چون حتی نمیتونستم کسیو ببوسم تا...تا اینکه تو دوبازه پیدات شد ...اوپا ...مشاورم میگفت که اگه با کسی باشم که عاشقشم میتونم این ترسو از بین ببرم...منم میخوام از بین ببرمش و مثل آدمای عادی زندگی کنم."
چشمام بسته بود...خوشحال بودم که بالاخره تونستم حرف دلمو بهش بزنم...صدای بلند شدنش از رو مبل رو شنیدم ولی سرمو بلند نکردم...قدماشو تا یه قدمی خودم دیدم و بعد دست گرمشو رو گونم حس کردم...
سرمو بالا آوردم و بهش نگاه کردم...گونمو نوازش میکرد و تا چند لحظه هیچ حرفی بینمون نبود ...تا اینکه خودش سکوتو شکوند:"تو...هنوزم وقتی خجالت میکشی صورتت عین کوره آهنگری قرمز میشه."
اخم کردم:"الان خیر سرمون تو فاز عاشقونه بودیما ...این چه حرفیه؟"
لبخندی زد "پس تو میخوای که بیای تو اتاقم و با هم رامن بخوریم؟(رامن خوردن = کارای +18)"
با تعجب گفتم:"مگه رامن خوردن مال نیمه شب نیست؟الان که سر ظهره."
-این چیزارم بلدی؟
پوزخندش باعث شد خجالت زده و هول بگم:"همه اینو میدونن."
-اگه بازم اینجوری کیوت بشی...نمیتونم جلوی خودمو بگیرم.
وقتی جدی بودنشو دیدم ...بهش نزدیک شدم...دستمو رو قلبش گذاشتم و همونطور که تو چشماش خیره بودم زمزمه کردم:"منم نمیخوام جلوی خودتو بگیری!"
دستش پایین اومد ...درحالیکه گردنمو نوازش میکرد زمزمه کرد:"خودت خواستی سول..."
به سمت صورتم خم شد ،منتظر بوسش بودم که متوقف شد و گفت:"فقط هروقت خواستی عقب بکشی بهم بگو."
و بعد دوباره بوسه ی داغی رو شروع کرد اما اینبار بوسش با دفعه های قبلی فرق داشت و اینو وقتی فهمیدم که دستشو پشت کمرم گذاشت و منو به خودش چسبوند...
بوسه هاش تند و پر شهوت بود و باعث میشد استرس بگیرم ولی با یادآوری اینکه اون کیه به خودم نهیب میزدم و جوابشو میدادم...نمیتونستم با همون شور و حرارت پیش برم ...درست مثل این بود که یه دانش آموز ابتدایی بخواد با یه دبیرستانی مسابقه ی درسی بزاره...ولی تلاشمو میکردم تا جایی که نفسم بند اومد و یونگی عقب کشید...
نفس نفس میزدم که سرشو برد به سمت گردنم و شروع کرد به بوسیدن و مارک کردن...یکم دردناک بود و گردنمو قلقلک میداد ولی حس خوبی داشت ...جرأت به خرج دادم و انگشتامو تو موهای نقره ایش فرو بردم...
وقتی به یقه ی لباسم رسید بالاخره ازم جدا شد و درحالیکه نفس نفس میزد بهم نگاهی انداخت ...دستش رو یقم نشست و گفت:«این...خیلی مزاحمه ...»
نمیدونم از کجا همچین جسارتی رو آورده بودم:"پس از شرش خلاص شو..."
لبخندی زد و سرشو برد کنار گوشم"اینجا نه!"
هنوز حرفشو هضم نکرده بودم که دوباره شروع کرد به بوسیدنم و همزمان دستشو به سمت پاهام برد و بلندشون کرد...از ترس افتادن دستمو دور گردنش و پاهامو دور کمرش حلقه کردم ...
بوسه رو شکستم و همونطور که بین زمین و هوا معلق بودم بهش توپیدم"یااا دستت!"
ولی به جای جواب دادن به سمت یه در رفت و با پا بازش کرد ...فهمیدم اونجا اتاق خوابشه، وقتی آروم روی تخت مشکی طلاییش افتادم و اون روم خیمه زد فهمیدم که دیگه برای عقب کشیدن خیلی دیره ...حتی اگه خودشم بخواد عقب بکشه من نمیزارم.
با لبخند مهربونی بهم نگاه میکرد:"این همون چیزیه که میخوای؟"
درمقابل بهش لبخندی زدم و دستمو دوباره تو موهاش فرو بردم...همونطور که نوازشش میکردم گفتم"اینو فقط با تو میخوام...نه کس دیگه ...من فقط تو رو میخوام اوپا."
سرشو پایین آورد ...به حدی که چتریاش به پیشونیم برخورد میکرد ...دستامو دور گردنش حلقه کردم و بازم بوسیدمش ...هرچقدرم که اینکارو بکنم بازم سیر نمیشم و حالا یه حسایی داره درونم بیدار میشه که ازشون خبر داشتم ولی تجربشون نکرده بودم.
دست از بوسیدن میکشه و دستش رو دکمه ی اول پراهنم میشینه...با ملایمت و آرومی بازش میکنه...دکمه های بعدی رو هم همینطور باز میکنه و لباسمو کنار میزنه...حالا بدن لختم پیشش معلومه...تماس هوا با پوستم به یادم میاره که چقدر پیش رفتم و باعث شرمم میشه ولی تا وقتی کسی که بدنمو میبینه یونگ اوپا باشه شرم برام معنی نداره...نگاهش به بدنم میافته ،لبمو گاز میگیرم ...راستش من بدن خیلی زیبا یا خاصی ندارم...من که پورن استار نیستم ، فقط یه دختر معمولیم.
-م...میدونم...زیاد قشنگ و سکسی نیست ولی...
یونگی با یه بوسه ی کوچیک حرفمو قطع کرد "برای من بدنت مهم نیست...من بخاطر بدنت عاشقت نشدم. بخاطر خودت عاشقت شدم...برام مهم نیست استانداردای زیبایی یا اون سایتای پورن کوفتی سعی دارن چیو تو ذهن مردم فروکنن...بدن تو همین جوریشم سکسی ترین بدن دنیاست."
حرفاش باعث میشد که بیشتر دلم بخواذ تو آغوشش غرق بشم...دوست داشتن آدمای کامل آسونه ولی پذیرفتن نقصای یه نفر سخته.بخاطر همین آدما همیشه دنبال آدمای کامل میگردن...چون راحت طلبن.
دستامو دور گردنش حلقه میکنم و بازم میبوسمش ...حین بوسه دستامو میبرم پایین ،از لبه ی تیشرت مشکیش میگیرم و بهش میفهمونم که میخوام اونم تیشرتشو دربیاره...
حین بوسمون لبخندی زد و بعد از اینکه به آرومی لبمو گزید از روم یکم بلند شد و تیشرتشو درآورد...بدن سفیدش ،سیکس پکاش،موهای نقره ایش ...بدون اینکه خودم بدونم دربرابر اونهمه زیبایی گفتم:«تو از یه مانهوا بیرون اومدی!»
دستشو روی شکمم کشید:«قبلا این حرفو نمیزدی...یادمه که...»
روم خیمه زد و همونطوری که پیراهنمو کنار میزد ادامه داد:«قبلا بهم گفتی قیافه ی همکلاسیت از من خیلی بهتره!»
نیم خیز شدم و پیراهنمو درآوردم :«توام گفتی که از من متنفری !»
دستشو رو شونم گذاشت و درحالیکه با بندای لباس زیرم بازی می کرد سرشو کنار گوشم آورد و زمزمه کرد:«انگار هر دومون دروغ گفتیم.»
فقل لباس زیرمو باز کرد و درش آورد...تصمیم گرفتم یکم جسور باشم ، اینبار خودم هولش دادم و روش خیمه زدم...دستمو تو موهای ابریشمش فرو بردم:«دروغامون ما رو به اینجا رسوند ...پس بابتش خوشحالم.»
لبخندی لثه نمایی زد که برای بوسیدنش تشویقم کرد...حرارت بینمون بالا میرفت و طوری تو هم پیچیده بودیم که نمیشد از هم جدامون کرد ...
در آخر وقتی بالاخره دوباره روم خیمه زد و داشتیم به مرحله ی اصلی میرسیدیم دوباره چهره ی اون گرگ اومد جلوی چشمم ...حس دستای یونگی رو پوستم ، با حس ناخونای اون گرگ قاطی میشد ...اشک تمام صورتمو پوشوند...برای پیدا کردن یونگی صداش کردم:«اوپاااا»
وقتی صدای یونگی جاشو به صدای نکره ی اون گرگ داد و صورتش به جای پوزه ی اون قرار گرفت آروم گرفتم.
یونگی با ترس به صورت اشکیم نگاه میکرد ، با انگشتت اشکامو پاک کرد و نگران  گفت:«س...سول...حالت خوبه؟ میخوای تمومش کنیم؟یااا سول...»
میخواست بلند بشه که با دستام صورتشو قاب گرفتم و گفتم:«نه...نباید بس کنی.»
______________________________________
یونگی

You Can't Live Without Me!Where stories live. Discover now