16.Start Again

841 119 125
                                    

سولهی

یه رویا میدیدم …یه رویای خیلی شیرین …دوباره قد کوتاه شده بودم ،هیچی از تیرگی های دنیا نمیدونستم …دوباره میتونستم تو باغ سیب مادربزرگ قدم بزنم و سیب های سرخشونو که به زیبایی میوه ی ممنوعه ان تماشا کنم …دلم میخواست بخورمشون پوستشون به سرخی خون بود …دستمو به سمت سرخ ترین و بزرگ ترینش دراز کردم اما وقتی لمسش کردم …چرا پوستش چرمی بود؟بیشتر لمس کردم ولی هنوزم فقط چرمو احساس میکردم …

چشمامو باز کردم و با حس کردن فضای نا آشنای اطرافم از جام پریدم …چراغا خاموش بودن و هنوز صبح نشده بود…یکم ذهنمو زیر و رو کردم و یادم اومد چه اتفاقاتی برام افتاده .سریع از جام پریدم و تو جیبم دنبال موبایلم گشتم …با دیدن اسکرین ترک خوردش آه از نهادم بلند شد ، حالا مجبور بودم دوباره گوشی بگیرم …

ساعت 4:30 صبحو نشون میداد …درنوع خودش یه رکورد جدیده چون آخرین باری که تونستم تنها بخوابم فقط یه ساعت خوابم برد . با چراغ قوه ی موبایلم دنبال کلید برق گشتم و چراغ اتاقو روشن کردم …

طبق اطلاعاتم و با توجه به درخت بونسایی که کنار تخت گذاشته شده اینجا اتاق نامجونه  …

از بس گریه کرده بودم چشمام بادکرده و حسابی درد میکرد آهی کشیدم و اینبار روی تخت دراز کشیدم تا روم به پنجره باشه و بتونم آسمون تاریک و سیاهو ببینم،به هرحال که خوابم نمیبره .

اگه چند ماه پیش بهم میگفتن قراره یکی از اعضای بی تی اس تورو از تجاوز نجات بده و بیارتت تو خوابگاهشون و بایست تو رو بغل کنه تا آرومت کنه …خوب من یا بهش میگفتم برو قرصاتو بخور به اشیاء تیزم نزدیک نشو …یا اینکه تو تصورات شیرین غرق میشدم.اما حالا من اینجام فکر کردن بهش باعث میشه پروانه های فرضی تو شکمم پرواز کنن و ذوق کنم …الان من نباید بجای این فاز افسردگی شروع کنم به فن گرلی؟ خدایاااا جیمین هیچوقت قرار نیست از یادم بره ،من چجوری هنوز زندم هااا؟ یکی به من بگه من چرا هنوز زندم؟ به لباس پاره پورم که بوی اونو گرفته نگاه کردم ،باید این لباسو قاب کنم بزنم بالای تختم و هرشب قبل از خواب بوش کنم.

وقتی به این فکر میکنم که نامجون شبا رو این تخت میخوابه بالششو بغل میکنم و صورتمو توش قایم میکنم …واییی خدا این موقعیت خیلی رویاییه. نمیشه تا آخرش همینجا بمونم؟

چشمام رفت به سمت میز کامپیوتر و قفسه هایی که پر کتاب های مختلف بودن …فعلا که گوشی ندارم و نمیتونمم به کامپیوتر نامجون دست بزنم ،خوابمم نمیبره پس بلند شدم و بین کتابا گشتم …ضیافت از افلاطون…به نظر کتاب خوبی میومد.

از بین کتابای دیگه درش آوردم و رو تخت نیم خیز شدم و شروع کردم به خوندنش …امیدوارم بتونه تا ساعت 7 که میرم خونه سرگرمم کنه.

_________________________

یونگی

به ساعت نگاه کردم …باورم نمیشه تا الان داشتم رو آهنگای میکستیپم کار میکردم…

You Can't Live Without Me!Donde viven las historias. Descúbrelo ahora