30.the biggest fear

569 93 13
                                    

سولهی

از اینکه یونگی رو اونجوری ول کردم خیلی ناراحت بودم.ولی نمیتونستم به چیزی جز جانگمین فکر کنم. با قدمای تند خودمو تو بیمارستان اینور و اونور می کشیدم ...تا اینکه یه دست رو شونم نشست ،برگشتم و با دیدن چانسو نفس راحتی کششیدم...با چشمایی که به زور اشک تو خودشون نگه داشته بودن بهم نگاه میکرد.
به زور زبون باز کردم:«ج...جانگمین کجاست؟»
-تو اتاق ...حالش خوبه نگران نباش.فقط میخواد تو رو ببینه.
با دو به سمت اتاقی که چانسو بهش اشاره کرد رفتم...جانگمین برام مثل خواهریه که هیچوقت نداشتم.بهترین دوستم.کسی که منو به دنیا برگردوند...نمیخوام اتفاقی براش بیافته ...نباید بیافته.
درو با شدت باز کردم:«جانگ میناااا.»
جانگمین روی تخت دراز کشیده بود،سرشو بالا آورد و با لبخند بهم نگاه کرد:«یاااا کیجیبه...چرا داد می زنی؟ »
به سمتش رفتم...یه عالمه دستگاه بهش وصل و پای شکستش به سقف آویزون بود.
رو صندلی کنار تختش وا رفتم و شروع کردم به غر زدن:«چرا ؟...چرا مراقب خودت نیستی آخه؟ نگاه کن چه بلایی سر خودت آوردی!»
به سختی رو تختش نیم خیز شد:«من خوبم کیجیبه...انقدر الکی غصه نخور... از مادرت شنیدم که دیشب پیش یونگی شی بودی...شیطون باهم چیکارا کردین؟»
بینی مو بالا کشیدم:«همون کارایی که تو و چانسو میکنید ...مشکلیه؟»
-اوه ...پس بالاخره عشقای بچگی به هم رسیدن...خوش گذشت؟
داد زدم:«یااا الان وقت این حرفاست؟ تو پات شکسته ها. اصلا چی شد که اینجوری شد؟»
خنده ی ملایمی کرد:«رفته بودم خرید...یه جفت گوشواره ی خیلی قشنگ دیدم و خریدمشون. وقتی داشتم از مغازه برمیگشتم یدفه یه ماشین بهم زد ،البته نه زیاد محکم...چانسو میگه شاید عمدی بوده...به هرحال اونا به من زدن و در رفتن.بعدش اومدم اینجا.»
یدونه زدم رو شونش:«چرا موقع رد شدن از خیابون حواست نیست؟اگه اتفاق بدتری میافتاد چی؟»
شاکی گفت:«یااا من تصادف کردما...بعدشم بخاطر جنابعالی شد که این بلا سرم اومد.»
دلم هری ریخت ...نکنه واقعا ...گرگ اومده سراغش...
-چون اون گوشواره ها رو برای تو خریده بودم این بلا سرم اومد.
با بهت گفتم:"چی؟"
از میز کنارش یه جعبه ی مشکی مخملی برداشت و بهم داد:«تولدت پیشاپیش مبارک...میخواستم هفته ی بعد بهت بدمش ولی ...خوب ...تو جشن تولدت نیای ازم کادو بخوایا!»
جعبه رو باز کردم و با دیدن دو تا گوشواره کریستالی با طرح شکوفه ی گیلاس اشک تو چشمام جمع شد.
-حالا بندازشون تو گوشات...میخوام ببینم ارزش اینکه تصادف کنم داشت یا نه!
میون گریه خندیدم و اون گوشواره های ظریف برداشتم ،برخلاف طرح ظریف و کوچولوشون سنگین بودن ولی اونا هدیه دوست عزیزم بودن پس سنگین بودنشون مهم نبود.
انداختمشون و جانگمین با لبخند گفت:«ارزششو داشت.»
دستمو رو دستش گذاشتم:«جانگمینا...مطمئنی حالت خوبه؟»
با سرخوشی گفت:«آره بابا...اینجا همش استراحت می کنم ، پرستارای خوبی داره ،تازه چانسوئم همش حواسش بهم هست.»
-باهات خوب رفتار می کنه؟
با چشمای ستاره بارون گفت:«خوب؟ اون یه مرد نمونست سول...انقدر مهربونه که نگو...چون پلیسه وقت استراحت خیلی کمی داره ولی همشو برای من صرف می کنه...با وجود اون این بیمارستان برام بهشته.»
لبخندی زدم و از معرفی کردن چانسو به جانگمین به خودم افتخار کردم.
-اگه انقدر دوستش داری زودتر باهاش ازدواج کن.
جانگمین با چشمای گرد شده گفت:«چی؟ خیلی زوده که بخوام درمورد ازدواج فکر کنم.»
-یه نفر بهم گفت ،قرار گذاشتن راحته چون به راحتی میتونید کات کنید ولی ازدواج سخته چون به هم متعهدیم. به نظر من ازدواج بهتر از قرار گذاشتنه.
یه ابروشو بالا داد:«یااا ...نکنه یونگی به همین سرعت بهت پیشنهاد ازدواج داده؟»
-خوب...اره داده ...ولی من گفتم بهتره بجاش یه مدت باهم نامزد باشیم.
جانگمین:«آره..این فکر خوبیه ولی از عکس العمل طرفداراش نمی ترسی؟ »
یکم فکر کردم:«چرا ...می ترسم ولی ...از یه دنیای بدون یونگی بیشتر می ترسم.»
_______________________________________________________________________
وقتی از اتاق رفتم بیرون ،چانسو رو دیدم که روی صندلیا خوابش برده...خنده به لبم اومد. خوشحال بودم که اونو به جانگمین معرفی کردم. صدای ویبره ی گوشیم باعث شد نگاهمو ازش بگیرم و دور بشم تا سر و صدام اذیتش نکنه .
گوشیو درآوردم و شماره ناشناس بود.
خشکم زد، من همیشه از شماره های ناشناس وحشت داشتم. ولی باید جوابش میدادم... شاید جون اعضای خانوادم بهش بستگی داشت ...با تردید ،دستمه رو دکمه ی قبول زدم و گوشیو بردم سمت گوشم.
صدای نحسش اومد:«رفیقت که صدمه ی جدی ندیده.»
میدونستم کار اونه...با شجاعتی که نمیدونم از کجا آورده بودم گفتم:«چرا اینکارو کردی؟!»
-من کل دیشب منتظرت بودم عروسک من.
چشمام گشاد شد...
-ولی تو نیومدی...مهلتت تموم شد...
به زور زبون باز کردم:«م...من...»
-حالام دیر نشده ...هنوز میتونم منتظرت باشم . اما اگه بیشتر طول بکشه...برای اون پسر خواننده و کل گروه اینترنشنال بی تی اس بد میشه.
-نه...یونگی اوپا رو وارد این جریان نکن...اون ربطی به این ماجرا نداره!
صدای خندش اومد:«اوپا؟ ...معلومه بدجوری عاشقشی...آه چه رومئو ژولتی !...ولی تو نمیتونی ژولیت باشی...تو فقط باید لولیتای من باشی...تو عروسک من هستی ...هرچی من بگم میشی ...هرکاری من بخوام می کنی.»
شنیدن حرفاش آزارم میداد پس تقریبا داد زدم:«به هیچکس کاری نداشته باش! من میام.»
-دختر خوب...تو میدونی چیکار کنی.تا آخر امروز وقت داری بیای وگرنه...فردا خبر قتل رپر معروف ،مین یونگی،تو کل دنیا پخش میشه.
-چی داری میگی؟
-همین الان یه نفر سایه به سایه داره تعقیبش می کنه. وقتی ساعت از 6 عصر بگذره و تو نیای ...بهش حمله می کنه.
گوشیو قطع کرد...و من موندم و منظره ی سئول آلوده...
_______________________________________________________________
خیلی احمقانست که دارم برای رفتن به جایی که توش قراره بمیرم عجله می کنم . ولی خوب میدونم دلم نمیخواد هیچکس بخاطرم آسیب ببینه.اون گرگ ...واقعا خطرناکه.حتی پلیسم نمیتونه حریفش بشه.
نامه ی آخرین حرفامو به همراه گوشیم  رو میزم میزارم و از اتاقی که همیشه پناهگاه امنم بود میرم بیرون. مامان  و بابا هنوز برنگشتن خونه ...بهتره که نمی بینمشون ،اینجوری مردن آسون تر میشه.
یوکی از رو کاناپه میپره سمتم و با خوشحالی پارس میکنه و دم تکون میده. میخندم و جلوش میشینم.:«یوکیا...تو همیشه بهم کمک کردی...سگ خوب...دوست ندارم ولت کنم ولی مجبورم. امیدوارم منو ببخشی رفیق.»
بغلش کردم و بعد از نوازش خز نرمش ازش جدا شدم. سوییچ ماشینمو برداشتم و برای آخرین بار به خونه نگاه کردم.اشکام بی امون می ریخت
ولی دیگه مهم نیست ...هیچی مهم نیست . فقط سالم موندن یونگی اوپا برام مهمه.
استارتو میزنم و به سمت دگو راه می افتم.
میگن غریزه ی حیات تو بعضیا خیلی قویه و تو بعضیا خیلی ضعیف ...فکر کنم مال من خیلی قویه ...چون درست تو چند قدمی عزرائیل دارم به منظره ی آسممونی که از جاده معلومه نگاه می کنم و فکر می کنم چقدر زیباست.
فقط دعا می کنم سریع و بدون درد بمیرم و بعدش همه چی تموم بشه. خوشحالم که یه روز قبل از مرگم تونستم طعم واقعی عشقو بچشم و حالا میتونم بی هیچ پشیمونی ای بمیرم.
قبل از اینکه بفهمم به روستای قدیمی رسیدم. مادربزرگم حتما داره با دوستاش حرف میزنه .
خیلی دلم میخواد برای آخرین بار ببینمش ولی ...نمیتونم تو آخرین ساعات ،خودمو به چیزی وابسته کنم. قبلنم تو این موقعیت بودم. تو دوقدمی مرگ ولی مثل الان خودم به سراغش نرفته بودم.
نزدیک باغ های سیب ماشینمو پارک میکنم. سیبا رسیدن ...سرخ و آبدار...درست به زیبایی سیبی که آدم و حوا رو به زمین فرستاد ...فکر کنم برای من ،یونگی همون سیب بود...لذت بودن با اون کوتاه بود ولی می ارزید.
حالا حاضرم وارد این خونه ی قدیمی بشم و دیگه برنگردم ولی حتی یه خراش روی یونگی نیافته. درو هل میدم و با صدای ناله مانندی باز میشه.
اولین قدمو میزارم داخل و یدفه یکی از پشت میگیرتم و یه دستمال رو دهن و دماغم میزاره .
صداشو کنار گوشم میشنوم:«خوش اومدی ، سولهیتا.»
بالاخره تسلیم شدم و چشمامو بستم .دیگه راه برگشتی نیست.
________________________________________________________
نور پشت پلکای بستم حس می کنم، بوی نم و چوب هنوز نمردم ،میتونم یه چیز سردو رو پام حس کنم ...یه چیزی مثل زنجیر. چشمامو باز می کنم و دوباره اینجام .تو یه اتاق پر از مانکن ، رو تخت ،پام با زنجیر به پایه ی تخت وصل شده.
هیبت مانکنا با لباسای شخصیتای مختلف تو اتاق نیمه تاریک  ترسناک به نظر میومد ولی نه به اندازه ی وقتی که بچه بودم. موهای بهم ریختمو دادم عقب .
در اتاق باز شد و اون اومد تو...با همون ماسک گرگ ...و لبخندی که از زیر پوزش پیدا بود ...قدم به قدم به تخت نزدیک تر میشد. یادمه تو بچگیم وقتی اینکارو می کرد از ترس رو تخت تو خودم جمع می شدم ولی الان فقط رو لبه ی تخت نشستم و دارم نگاهش می کنم .
حتی یه تار موی سفیدم رو سرش نیست ولی  مطمئنم الان خیلی پیر تر از اونموقست.
وقتی به دوقدمیم می رسه میگه:«ترسیدی  سولهیتا؟»
راستش...اگه اللان ده سال پیش بود شاید حسابی ترسیده بودم.شاید بدنم به لرز می افتاد و مدام بهش التماس می کردم که ولم کنه ولی الان :«نه دیگه نمی ترسم.»
سرجاش وایستاد و بعد از برانداز کردن من با اون چشمایی که از زیر ماسک می درخشیدن گفت:«انگار از وقتی بزرگ شدی شجاعم شدی.»
نه این ربطی به بزرگ شدن نداره. من خوب میدونم که این شجاعت یهویی ،بخاطر یونگیه. درواقع من هنوزم می ترسم اما ترسم از آسیب دیدن عزیزانمه .
گرگ:«اونطور که بهم نگاه می کنی...»
بهم نزدیک تر شد و محکم چونه مو تو دستش گرفت ، فشار وحشتناکی بهم وارد می کرد ولی من هیچ حرفی نزدم.
سرشو کنار گوشم برد و ادامه داد:«اصلا ازش خوشم نمیاد!»
دوباره همون شجاعت به سراغم اومد...من که قراره بمیرم پس چرا یکم قبل مردنم تفریح نکنم؟
-آره...بدت میاد...چون عادت داری بری سراغ بچه هایی که از ترس قیافت خودشونو خیس می کنن.
بهم خیره موند:«انگار زبونت خیلی بیش از حد رشد کرده.»
اومد رو تخت و کنارم نشست ...دستشو رو شونم کشید و به گردنم رسید:«خیلی وقته با هیچ زنی نخوابیدم...میدونی ،زنا جیغ چیغو و پر توقعن...همش میخوان بهشون توجه کنی و از این حرفا ...ولی بچه ها ...نه...بچه ها رام می شن...مثل تو که رام شدی...یادته؟! روزای آخر دیگه دربرابرم مقاومت نمی کردی.»
با یاداوری خاطرات اونموقع کم موده بود عوق بزنم ولی به جاش فقط گفتم:«از اونموقع خیلی گذشته...من دیگه رام نیستم.»
-ولی پیش من برگشتی ...پس هنوز افسار من دور گردنته.
و همزمان دستشو دور گردنم حلقه کرد.
-راستشو بگو...برای چی بعد از 10 سال...وقتی دوباره رنگ آسایش و ارامش دیده بودم سرو کلت پیدا شد ؟
صدای خنده ی اعصاب خوردکنش تو ساختمون نم گرفته پیچید:«چرا؟ چون من صاحبتم...تمام این 10 سال دنبالت می گشتم و کجا پیدات کردم؟تو برنامه معروف ترین پسرای دنیا...موفقیتت همون چیزی بود که باعث شد من بهت برسم.»
موفقیتم؟
ادامه داد:«حالا چطوره به اصل کار برسیم؟»
-میخوای منو بکشی؟
سرشو تکون داد جوریکه انگار داشت درمورد غذا خوردن تصمیم می گرفت.
میدونم دیوونگیه ولی حداقل باید درمورد روش مردنم بدونم:«چجوری؟»
گونمو نوازش کرد:«اوه عزیزم نگران نباش ...اصلا مثل دفعه ی پیش نیست .خوب میدونی که نمیتونم جوری بکشمت که بدنت آسیب ببینه .»
استرس وجودمو فرا گرفت ...پس قرار نیست آسون و سریع باشه.
ادامه داد:«جدیدا با بالا رفتن سنم فشار خونم از میزون بوذن دراومده...مجبورم یه قرص بخورم که خیلی ...خطرناکه ،وارفارین*(قرص کنترل فشار خون که از گل انگشتانه ای ساخته میشه و خیلی خطرناکه ،درصورت مصرف دز اشتباه مرگ خیلی دردناکی برای مصرف کننده به همراه داره) ، اگه یذره بیشتر بخورم می میرم...»
با چشمای گشاد شده گفتم:«پس میخوای با همچین مرگ وحشتناکی ازم انتقام بگیری؟»
با دستش موهامو نوازش کرد ولی بعد محکم از پشت کشیدشون که باعث شد جیغ بزنم:«انتقام؟ من از عروسکم انتقام نمیگیرم ،مجازاتش می کنم...این مجازات فرار تو از دست اربابته ...با یه روش وحشتناک می میری و جسدت مال من میشه
تو چشمای وحشی و سردش که خیلی برام آشنا بود خیره بودم. این سرنوشتیه که نمیتونم ازش فرار کنم پس چشمامو می بندم تا اون قطره اشک مزاحم گوشه ی چشمم ،خاطرات یونگی و دوستامو از قلبم بیرون ببره.
گرگ بالاخره موهامو ول می کنه و از جاش بلند میشه :«آخرین دعاهاتو به هرچیزی که اعتقاد داری بکن ...وقتی برگردم قرصا رم با خودم میارم.»
از اتاق رفت بیرون و من خودمو رو تخت رها کردم.
یونگی، چقدر پشیمونم از اینکه برای آخرین بار بهت نگفتم دوستت دارم.
مامان، معذرت میخوام بخاطر اون همه قراری که پیچوندم.
بابا،معذرت میخوام که نتونستم اونی باشم که بهش افتخار می کنی.
سونگجو، بهت قول داده بودم تو روز عروسیت سخنرانی کنم ولی  نمیتونم.
جانگمین،خوشحالم که با چانسو خوشبختین ...من تا آخرین لحظه گوشواره هایی که بهم هدیه دادی رو تو گوشم نگه میدارم و با اونا می میرم.
و جیمین ...ببخشید که بهت آسیب زدم و نتونستم به احساساتت جواب درست بدم،امیدوارم کسی رو پیدا کنی که بتونه دوستت داشته باشه ...خیلی بیشتر .
چشمامو بستم و برای آخرین بار زمزمه کردم:«خداوندا...ای پدر مقدس ...کمک کن که درد زیادی حس نکنم.»
خوب میدونستم وارفارین چجور قرصیه ...برای کشتن یکی از شخصیتای فیکشنام ازش استفاده کرده بودم و راستش روش محبوبم برای قتل کاراکترا بود ولی الان خودمم قراره با اون روش بمیرم. انگار با تحقیق درموردش داشتم برای امروز آماده می شدم.
صبر کن ...شاید هنوز راهی باشه...شاید هنوز بتونم...نمیدونم چرا ولی...تو این تاریک ترین لحظات ، یه امیدی به ادامه دارم.
در باز شد و رشته ی افکارم به هم ریخت،گرگ با یه لیوان آب و یه قوطی خیلی کوچیک قرص تو دستش جلو میومد،حتی فرشته ی مرگ هم به این ترسناکی نمیتونست باشه ...چون اون فرشتست و این مرد خود شیطانه...
اومد  و جلوم ایستاد با پوزخند رو لبش گفت:«دعاهاتو کردی؟»
سرمو تکون دادم .
-خوبه...پس آماده ای ...فقط باید یکی از این کاراکترا رو انتخاب کنی...میدونی قبلا میخواستم عین اوفیلیا تو آب خفت کنم...به نظرم مرگ زیبایی بود ولی الان...»
حرفشو قطع کردم:«من الان ژولیتم ...که برای نجات رومئو اومده بمیره.»
لیوان اب بهم داد:«خوبه که تا قبل از مرگت باهوشی.حالا بیا ...سه تاشو بخور...هروقت خوردی من به مامورام میگم از دوستات فاصله بگیرن.»
نگاهم به اون قرصای سفید ریز بود...سه تا...هرکدوم کمتر از نیم سانت قطر داشتن ولی همونا برای کشتنم کافی بودن.
نفس آخرمو بیرون دادم ...لیوان آبو از دستش گرفتم و ...
_________________________________________________________

You Can't Live Without Me!Où les histoires vivent. Découvrez maintenant