17.little criminal

823 112 148
                                    

سولهی

توی اون آتیش سوزانی که زیر پوستم جریان داشت داشتم ذوب میشدم و نگاهای خیره ی جیمین هم هیزم به این آتش اضافه میکرد...پس گفتم"ب...باشه ...سعی میکنم از این ببعد همیشه خوب بمونم."

دست گرمش هنوزم رو سرم و لبخند رو لبش زیبا تر از همه ی تابلو های نقاشی بود...چشماش مثل دوتا فنجون چایی گرم و دلنشین ...پوستش مثل سفال سفید ،درخشان وصاف، موهاش مثل تار های ظریف نخ ابریشم طلایی ...درخششی که تو چهرش بود ، یه چیز ورای تصور بود ...

با اینکه بارها و بارها این چهره رو از پشت مانیتور و اسکرین موبایل دیده بودم ولی حالا ...انقدر نزدیک ...تازه میتونم متوجه زیبایی بیش از حدش بشم...اینهمه زیبایی برای قلبم خوب نیست پس این من بودم که بینمون فاصله انداختم و برای اینکه ناراحتش نکنم با لبخندی که به زور رو رو چهرم نگه داشته بودم صندلی ای رو براش عقب کشیدم"آم...تو یه آیدلی و باید به بدنت برسی پس بهتره صبحتو با یه صبحونه ی پر و پیمون شروع کنی."

لبخندی زد و بعد از تشکر کردن رو صندلیش نشست ...منم تند تند یه بهونه ای جور کردم که فکر نکنم بخاطر بیش از حد تند گفتنم حتی متوجه یه کلمش شده باشه.

همین که زدم بیرون تند تند پله هارو رفتم بالا تا بتونم قلب ایستادمو به حرکت دربیارم...بدون توجه به اینکه اتاقی که دیشب توش خوابیدم مال کس دیگه ای بوده بی هوا درو باز کردم ولی با دیدن یه بدن ورزیده ی عضلانی سریع چشمامو بستم و با گفتن ببخشید پریدم بیرون.

همین که بیرون شدم دستمو رو قلبم گذاشتم...امروز دنیا داره تمام جذابیت های بشری رو برای من آشکار میکنه و این نه برای قلبم ،نه برای چشمم و نه برای افکارم مناسب نیست...سعی کردم با نفس عمیق کشیدن جبران چند لحظه پیشو بکنم که در باز شد و من با دیدن یه بدن ورزیده ی عضلانی به سرعت چشمامو ازش دزدیدم و هول گفتم"آم...من اومده بودم...ت...تا کیفمو بردارم."

صدای خجالت زده ی نامجون باعث شد احساس گناه سر تا پامو بگیره"نه...نه ایرادی نداره من فقط میخواستم لباسامو عوض کنم...الانم میتونی بری تو"

آروم گفتم"ممنون."

و درحالیکه سعی میکردم چشممو از آستینم نگیرم وارد اتاق نامجون شدم و درو بستم...

همین که توی فضای بسته شدم نفس راحتمو بیرون دادم...اگه بخوام بازم اینجا بمونم مطمئنا تا شب هزاران بار خون دماغ میشم(شرقیا عقیده دارن اگه کسی با دیدن یه نفر افکار منحرفانه کنه خون دماغ میشه پس اگه یه روز رفتین انشاءالله حواستون باشه خون دماغ شدین کسی نفهمه ((((: ) بعدش از کم خونی میمیرم ،یا قلبم وایمسیته یا خودم خودمو میکشم...باید برم بیرون یکم دور دور کنم تا ساعت 7 بشه و برم سرقرار با ای مرتیکه ...

You Can't Live Without Me!Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt