6.writer's first day

690 133 8
                                    

      بودن توی اون جمع فقط زمانی لذت بخش میشه که خودتم بخشی از اون باشی نه اینکه از بیرون اومده باشی و بخوای تو جمعشون پذیرفته بشی. بحث بین جیمین و جونهو همینطور ادامه داشت و حوصلمو سر برده بود. انگار وضع جونگکوکم همین بود چون در تلاش ناامیدانه ای برای عوض کردن  موضوع بحث گفت:«کارگردان چرا شما سولهی شی رو با اسم کوچیک صدا میکنید با اینکه فقط دوروزه باهاشون آشنا شدین؟»
فکرکنم امروز تمام کائنات برای نابود کردن من کمرهمت بستن…دستپاچه قبل ازینکه جونهو دهنشو بازکنه گفتم:« من ازش خواستم.»
با جلب شدن توجه همه به سمتم، فهمیدم که چه گندی زدم و بدتر ماستمالیش کردم.
- من از کارگردان خواستم که باهام راحت باشن و منو مثل یه شاگرد یا کارآموز بدونه.
نامجون با لحن بی اعتمادی گفت"که اینطور ، یعنی شما از قبل همدیگه رو نمیشناختید."
جونهو با پوزخندی که رو لب مشهود بود میخوست حرفی بزنه و من تو هر ثانیه میمردم و زنده می شدم ازترس اینکه اون عوضی بزرگترین حماقت من وربطمون به همو آشکار کنه ولی درکمال تعجب ، اون اینبار عوضی بازی درنیاورد. 
-درسته ، راستش اولین باری که دیدمش فهمیدم که فن منه و تو شبکه های اجتماعی دنبالم میکنه .
جیمین گیلاس شامپاینشو پر کرد " که اینطور..."
جونهو با لبخد تکبر آمیزی به پشتی صندلیش تکیه داد و انگشتاشو تو موهای مواج زیتونیش فروبرد"چه کنیم دیگه سونبه نیم با اینکه حرف زدن از تیپ و قیافه اونم جلوی شما خنده داره ولی منم بخاطر این چهرم تو اینستاگرام کلی
فالوور دارم"
با انگشتام به طور نامحسوسی شقیقه مو ماساژ میدادم ، داشتم جلوی خودمو میگرفتم تا سیل فحش هایی که تو ذهنم نثار جونهو میکردم از دهنم سرریز نشه.
تهیونگ که تا الان ساکت و ناظر بود با چشمای درشت و شیفته گفت "به نظر میاد تو دبیرستان بین دخترا خیلی محبوب بودی ."
"بیشتر از اونکه فکرشو بکنی تهیونگ شی." واقعا دلم میخواست اینو با صدای بلند و رسا بگم ...
جونهو اول یه نگاه به من انداخت و با چشمکش ته دلمو آشوب کرد ، بعد رو به تهیونگ جواب داد"خوب راستش ...آره بین دخترا محبوب بودم و تو کمدم همیشه پر نامه های عاشقانه بود . ولی دخترباز نبودم."
جالبه ... نمونه ی بارز دختربازی داره جلوی من وهفت تا آیدل جهانی دم از پاک بودن میزنه و من نمیتونم خلافشو ثابت کنم ...هایییش این وضع مزخرف کی قراره تموم بشه؟
بالاخره انگار یکی تو آسمون صدامو شنید چون نامجون بحثو به مضوع اصلی برگردوند"بچه ها ما میتونیم درمورد این مسائل حرف بزنیم الان باید برگردیم سر صحبتای کاری."
و دوباره صحبت درمورد سریال و عوامل و هزارتا چیز دیگه که من حوصله ی شنیدنشو نداشتم شروع شد. واقعا خسته کننده بود ...ازطرفی هم حس نادونی میکردم چون اونا کاملا از اصطلاحات پیچیده ای که من هیچی ازش نمیفهمیدم و سردرمیاوردن حتی یونگی سرد و عنق هم موقع حرف زدن ازکار هیجان زده شده بود و تند تند ایده و نظر میداد...
فکر کنم اونجا بود که اون حس مسخره دوباره برام شروع شد ... همون حسی که بعد از برگشتن از مهمونی یا جمع های دوستانه گریبانتو میگیره ...حس خالی بودن قلب ... حس سرمایی که تو دهلیزهای قلبت میپیچه ...حس خلوت بودن ...اینکه به هیچکس و هیچ جایی تعلق نداری ... حس شدید تنها بودن ...
_______________________
"خوب گو سولهی ، توضیحی نداری که به ما بدی؟"
مادرم درحالیکه مقتدرانه مثل یه ملکه روی کاناپه ی مخصوصش نشسته بود اینو گفت... باید بگم کاملا شبیه یه ملکه ی انیمه ای شده بود مخصوصا با وجود یوکی که مثل یه گرگ سفید کنارش ایستاده بود ...
با لبخند و آرامش دستامو به هم قفل کردم و جواب دادم "درمورد چی باید توضیح بدم مامان ؟"
-"یاااا تضاهر کردنو بس کن ، هم من هم پدرت و هم برادرت اون برنامه رو دیدیم ...تو ...افتادی رو اون پسره ...خدای من از فردا حرفا و مطالب زرد شروع میشه...اونم درحد بین المللی."
-بیخیال مامان ، اونقدرام چیز مهمی نبود .
_نبود؟ ... تو تمام شبکه های مجازی فیلم تو پر شده و تو میگی چیز مهمی نبود؟ اگه اون دخترای دیوونه ای که به فحش بستنت یه موقع تو خیابون پیدات کنن میدونی چی میشه؟
-مامان من از پس این مسئله برمیام نگران نباش...لطفا فقط بهم وقت بده باشه؟
مامان که حسابی ازم ناامید شده بود رو به پدرم که بی توجه به ما داشت کتابشو میخوند گفت "چاگیا (عزیزم) تو نمیخوای چیزی به دخترمون بگی؟"
بابا عینکشو با انگشت اشاره جابه جا کرد و بدون اینکه نگاهشو از کتاب بگیره بهش جواب داد"چاگیا دخترمون دیگه بزرگ و عاقل شده نیازی نیست نگرانش باشی ، اگرم مشکلی براش پیش اومد میتونم براش بادیگارد بگیرم."
  مامان آه کلافه ای کشید"خیلی خوب ... ولی سولهی ، تو باید هر اتفاق ناراحت کننده ای که برات افتادو سریع به ما بگی ... فهمیدی؟"
بی حوصله جواب دادم"بله ...حالا میشه برم و یکم استراحت کنم؟"
با دستش اشاره کرد که برم و موبایلشو برداشت ... یوکی دنبال اومد تا بریم تو اتاق ، اون خائن بالفطره هرچقدرم با دیگران خوش بگرونه آخرش شبا پیش من میخوابه.
بعد از یه دوش کوتاه بالاخره میتونستم تمرکز کنم... یادم اومد که باید برای شوگا لباس بخرم و از جانگمین درمورد اون فیلم _فیلم افتادنم رو یونگی_خبر بگیرم ...
برای لباسا رو گوشیم یادداشت گذاشتم و بعد به جانگمین زنگ زدم:
جانگمین_یوبسیو؟
صداش که به نظر بدجور خسته میاد.
-جانگمینا چیکار کردی؟
-درمورد چی؟
لعنت ...اون خیلی گیج میزنه .
-جانگمینا  فیلم افتادنم رو یونگی رو میگم...
-آهان اون... من یه پست عالی درموردش درست کردم و با چند تا اینفلوئنسر و یوتیوبر قرار گذاشتم که فردا پخشش کنم ...
با خوشحالی پریدم رو تختم "چینچا؟ ( واقعا؟) یعنی فردا تموم میشه؟"
- بله ، حالا اگه اجازه بدی برم به بقیه ی خوابمم برسم ، تا الان پشت مانیتور و موبایل بودم.
-اوکی عشقم ، حتما برات جبران میکنم.
-باید فردا کارتتو بهم بدی...
آهی کشیدم...
- با اینکه آخرین بار نصف موجودیشو تموم کردی ولی باشه.
-گود نایت.
-شب بخیر گیس بریده.
خودمو رو تخت پرت کردم و یوکی هم اومد کنارم ... از فردا من کلی کار داشتم که انجام بدم.
________________________________
-خودشه؟ +آره همونه...گوسولهی.
-تو فروشگاه لباس مردونه چیکار میکنه؟
-شاید اومده برای دوست پسرش لباس بخره...
دندونامو روی هم فشار میدادم و سعی میکردم با زیاد کردن صدای هندزفریم ، صدای اون فروشنده هارو ساکت کنم.
بین پیراهنای مختلف و لباسا گیر کرده بودم چون...
-مشتری ، اولین بارتونه که لباس مردونه میخرید؟
با وجود صدای بلند آهنگ تونستم صداای فرشتهء نجاتمو تشخیص بدم . با درموندگی هندزفری رو از گوشم درآوردم و به پسر جوونی که روبه روم با احترام ایستاده بود گفتم"بله ، میتونید کمکم کنید؟ من حسابی گیج شدم""
-بله حتما فقط لطفا بهم بگید چجور لباسی میخواید؟
یکم فکر کردم و برای تمرکز بیشتر گوشه ی لبمو گاز گرفتم:
-دو تا میخوام ، یه هودی و یه پیراهن، فکرکنم یه تیشرتم لازم باشه. پیراهن باید خیلی شیک باشه و تیره ...هودی رو رنگ روشن میخوام و تیشرت تو تم آبی.
-بسیارخوب دنبالم بیاید من دقیقا میدونم که شما چی میخواید.
___________________________________________
پاکت خرید تو دستم جلب توجه میکرد و من با سر پایین به سمت اتاق جونهو میرفتم ...
در زدم و رفتم تو ... جونهو با چندتا ورقه روی میزش درگیر بود و سرشو بالا آورد.
"اوه ...سلام سولهی ...بیا بشین که کلی کار داریم و باید شروع کنیم." دوباره با برگه ها مشغول شد.
صدامو صاف کردم و جواب دادم :بله حتما ولی قبلش من باید یونگی رو ببینم.
سرشو سریع بالا آورد و با ابروهای بالا رفته پرسید"یونگی سونبه؟ چرا؟"
پاکت خریدو بالا آوردم "به خاطر خرابکاری دیروزم ..."
_________________
اوکی گایز ، با عرض معذرت بابت تأخیر طولانی
بالاخره آپ کردم ...
نظرتون درمورد داستان چیه؟
درمورد سولهی ...
یونگی
جیمین
جانگمین
به نظرتون یونگی چه واکنشی به سولهی نشون میده؟
با ووت و کامنت هاتون  خس

 

You Can't Live Without Me!Where stories live. Discover now