20.JIMINI

744 109 123
                                    

حالا که فهمیدم رئیس گو همون پدر سونگجوئه ...همونی که باعث شد من از سونگجو کینه بگیرم...باعث شد نتونم تو دبیرستانی که میخواستم ثبت نام کنم...نتونم با سولهی بمونم...رو به رو شدن باهاش برام سخته ...ولبی باید زودتر بفهمم چه بلایی سر سول من اومده ...

از ماشین جلویی سبقت میگیرم...با منشیش تماس میگیرم و میگم هرطوری هست باید الان ببینمش...

خود رئیس گو انگار مشتاق تر از منه که میگه زودتر خودمو بهش برسونم...

جلوی برج تجاریش نگه میدارم ...بدون منیجر و بادیگارد فقط ماسکمو میزنم و قدمای بلند برمیدارم تا سریع تر به آسانسور برسم ...دکمه ی طبقه ی آخرو میزنم و دستامو تو جیبم فرو میکنم...از اضطراب پاهام رو زمین ضرب میگیره و باعث میشه آسانسور خفیف بلرزه ...

بالاخره آسانسور وایمیسته و من با میز منشی رو به رو میشم ...دست به جیب میرم جلو و بدون توجه به چهره ی ذوق زدش میگم"با آقای گو کار دارم!"

با لبخند گشادی از جاش بلند میشه و درحالیکه راهو نشونم میده تند تند میگه "بله بله بفرمایید از این طرف ،رئیس منتظر شما هستن."

همین که در دفترشو میبینم دیگه به منشی نیازی نیست ...قدمامو سریع میکنم ،دستم که رو دستگیره میشینه خاطرات دوری یادم میاد...خنده های آقای گو و معلم زیرمیزی بگیرمون...حرفایی که بار آخر به سونگجو زدم و رنجوندمش...دیدار آخرم با سول 10 ساله و اشکاش که نادیدش گرفتم ...نفس عصبیمو بیرون میدم و بدون در زدن وارد میشم...

آقای گو روی صندلیش نشسته و درحال امضا کردن چیزیه ...سرشو بالا میاره و نگاهش به من میافته ،با لبخند میگه"اوه اومدی؟ بیا بیا بشین ..."

با اینکه دل خوشی ازش ندارم از سر احترامم که شده میگم"ببخشید که مزاحمتون شدم."

از جاش بلند میشه"از این حرفا نزن ...من همیشه برای ستاره های جهانی وقت دارم ...بشین لطفا."

میرم داخل و رو نزدیک ترین صندلی راحتی به میزش میشینم...

رو به منشی میگه "لطفا برامون قهوه بیار"

منشی سرشو تکون میده و غیب میشه ...رئیس گو روی صندلیش لم میده و با لبخند میگه"خوب ...اوضاع چطوره؟ کارای سریال خوب پیش میره؟"

شونه ای بالا میاندازم "نمیدونم...من فقط کارای مربوط به خودمو میکنم ...درمورد روند فیلمبرداری فکر کنم کارگردان و سولهی بهتر بدونن."

-اوه بله...

به چهرش خیره میشم که تو این ده سال چقدر تغییر کرده ...ولی بجز مرتب شدن موهاش،رگه های سفید روی شقیقه هاش و عینکی که از روی بینیش برداشته شده و بوتاکس تغییری نمیبینم...شاید اگه همون اول بهش توجه میکردم میفهمیدم که این مرد همون آجوشیه که بیشتر از دو سه بار نتونستم ببینمش چون مدام از دگو به سئول میرفت و کار داشت.

You Can't Live Without Me!Where stories live. Discover now