5.Bad Luck

718 135 22
                                    

یونگی- آیییش ... یااااااا از روم بلندشوووو
صدای داد یونگی همه رو از جمله من از جا پروند...کارمندا سریع دوربینارو خاموش کردن ...
با سرعت و ترس سعی کردم از روش بلند شم ولی دستمو رو سینش گذاشتم و برجستگی‌ای رو حس کردم که با توجه به فرمان مغزم ، نوک سینش بود ...
یونگی- یاااااا دستتو کجا میزاری؟
با سرعت دستمو کنار کشیدم
-ببخشید ببخشید...
دستپاچه گفتم و سعی کردم از روش کنار برم ، یکی اومد و از بازوم گرفت و بلندم کرد و من اونقدر مضطرب بودم که نفهمم اون کیه...
چند نفر از عوامل صحنه اومدن و کمکش کردن تا بلند بشه و منو کنار زدن ...دختر موصورتیه اون وسط تنها کسی بود که حال منو پرسید و با دیدن صورت رنگ پریدم و دستای مشت کردم اوضاعمو فهمید ...
الان باید چه غلطی میکردم؟ نگاه خیره و خشمگین یونگی روم بود و من نمیتونستم از ترس سرمو بلند کنم...صدای داد کارگردان دراومد ...
- یاااا شما چه خبرتونه؟ الان باید چجوری این گندکاری رو درست کنیم هاااا؟
کم مونده بود اشکام سرازیر بشه ، یونگی با حرص گفت:«ایرادی نداره کارگردان ، نمیشه که بخاطر بی‌عرضگی یه نفر کل برنامه رو قطع کنیم.»
متوجه خنده ی ریز دکلته پوش کنارم شدم ...میخواستم داد بزنم و بگم که اون دختره‌ی #&$¢ برام زیرپایی گرفته ولی کسی به حرفم توجه نمیکرد ...نامجون از جاش بلند شد و چندبار دستاشو به هم کوبید و با صدای بلند گفت:«بسه بسه دیگه خودتونو جمع‌و جور کنید ، برمی‌گردیم سر جامون و ادامه میدیم انگار نه انگار اتفاقی افتاده فهمیدین؟!»
همه باهم گفتن:«بله» و برگشتن روی صندلیاشون...
ولی من حسابی نگران بودم و سعی داشتم از زیر نگاه خشمگین یونگی فرار کنم .
لایو دوباره شروع شد و نامجون با لبخند گفت:«دوباره سلام به آرمیای عزیز ، بخاطر یه مشکل فنی برنامه قطع شد و الان دوباره در خدمت شما هستیم.»
یونگی با لبخند مصنوعی گفت:« بله ...خوب مااا کجا بودیم؟! آهان داشتیم جایزه‌ی گوسولهی رو بهش می‌دادیم ، سولهی شی لطفا بیاید اینجا.».
دو باره از جام بلند شدم و اینبار با دقت کامل به جلوی پام خیره شده بودم . و وقتی که بالاخره به یونگی رسیده بودم فقط پیراهن سفیدش و یه چیز وحشتناکتر تو دیدم بود...
یه گل رز هلویی خوشگل که درسط وسط پیراهنش جاخوش کرده بود ولی فقط یکم دقت لازم بود که بفهمی اون جای رژ لب من بوده...
از ترس لبمو گازگرفتم و سعی کردم به روی خودم نیارم، تندیس شیشه‌ای و دسته‌گل آبی رنگی رو گرفتم و تعظیم کردم ...
میخواستم برگردم سرجام ولی جین ول کن نبود ،و با حرفش باعث شد لرز بدی به جون پاهام بیافته...
-سولهی شی یکم برای آرمیامون حرف بزن...مطمئنم اونا دلشون می‌خواد نویسنده‌ی سریال آینده رو بیشتر بشناسن...
سوکجینا من خیلی دوستت دارم ،خیییلی ،ولی الان دلم میخواد فقط خفت کنم...
لبمو با زبونم تر کردم و نفس گرفتم ،
٫٫آروم باش سولهیا تو میتونی ،فقط چندتا کلمه چرت‌و‌پرت بگو و بعد این کابوس بیداری تموم میشه...٫٫
- من ...من واقعا ممنونم ، از همه‌ی آرمیا و از خواننده های فیکم که حسابی منو حمایت می‌کردن و همیشه بهم دلگرمی‌ می‌دادن ..‌. بخاطر اونا بود که من تونستم ادامه بدم و الان اینجا باشم ...البته یکیشونم اینجاست ...
به دختر موصورتی که حسابی ذوق زده شده بود اشاره کردم و رو بهش ادامه دادم...
- یوناشی (موصورتی) همیشه از کامنتات کلی انرژی می‌گرفتم ، وقتایی که یهو به سرم میزد که بی‌خیال همه چیز بشم و دیگه نوشتنو ادامه ندم این تو و بقیه‌ی خواننده ها بودین که منو به جلو هل دادین به جلو ،پس به همتون قول میدم که بهترین تلاشمو بکنم و ادامه بدم.
اینبار رو به دوربین تعظیم کردم و با همون قدمای لرزون درحالیکه اشک تو چشمام جمع شده‌بود برگشتم رو صندلیم...
یونا با خوشحالی، بهم نگاه میکرد که بهش لبخند زدم ...ولی این جو خوشایند وقتی دوباره چشمم به اون گل رز هلویی خوشگلی که خودم کاشتم افتاد ازبین رفت و من سعی کردم تا پایان برنامه به‌هیچ عنوان به یونگی نگاه نکنم و موفق هم بودم ...
وقتی بالاخره اون وی‌لایو لعنتی تموم شد همه از جاشون بلند شدن و با گفتن:«خسته‌نباشید .» به هم احترام گذاشتن ...منم سعی کردم با چندتا لبخند سر و تهشو هم بیارم و جیم بزنم و تقریبا موفق شده‌بودم ولی ...
-سولهیاااا...کجا میری؟
جونهوی لعنتی ، چرا منو اینجوری صدا زد آخه؟
باید حفظ ظاهر کنم...با آرامش به سمتش برگشتم و گفتم:«برنامه تموم شد منم داشتم می‌رفتم.»
دست به جیب اومد سمتم و گفت:« هنوز نباید بری برای آشنایی بیشتر امروز با اعضا شام می‌خوریم...»
- چییی؟
-یاااا بچه نباش دیگه ، اینطوری رفتار کنی فکر میکنن یه آدم اجتماع هراسی .

You Can't Live Without Me!Where stories live. Discover now