~ part 2 ~

945 111 5
                                        

بعد از خارج شدن از اتاق رئیس جی سه پسر به دنبال افراد سابقه دار باند راه افتادن برای رفتن به محل زندگی جدیدشون...جایی که نحس بودنش از اسمش مشخص بود...بخش بازیچه ها...اما نحس و خوفناک بودن کل این مجتمع بزرگو متروکه به حدی زیاد بود که فعلن حواس جونگوون رو از بخش خودش پرت میکرد...به نظر یه مجتمع دولتی با فاصله ی زیاد از شهر میومد که سالها پیش به فراموشی سپرده شده بود...اینو گیاها و علف های بلندو دست نخورده و شیش ساختمون دربو داغون و خرابه ی مجتمع به تازه واردا میفهموندن؛ و اون بیچاره ها چه ساده بودن که فکر میکردن قرار نیست با چیزهای بدتری بجز زندگی تو اون کابوس مواجه بشن...هر چند این خیال باطلشون بعد ازباز شدن در بزرگ داغون ترین ساختمون و رو به رو شدنشون با اون فاحشه خونه ی جهنمی نابود شد.
_____________
میون اون همه سروصدا اون جزو معدود افرادی بود که
ساکت روی تختش نشسته بود و با کنجکاویو تعجب اطرافو نگاه میکرد.
فرق تازه وارد ها و قدیمی ترا به خوبی مشخص بود؛همه ی تازه واردا مثل اون بودن؛ساده و بدون سرو صدا...اما
قدیمیا...محض رضای خدا...خیلی وحشتناک تر از چیزی
بودن که جونگوون انتظار داشت.
توی هر متر ازون بخش خراب شده یه کابوس در حال رخ دادن بود؛ پسرا و دخترای جلفو آرایش کرده با اون لباسای زنندشون همه جای ساختمون توی هم میلولیدنو همه غلطی میکردن ؛ از رقصیدنو قمارو مواد کشیدن تا سکس در ملع عام... اینا صحنه هایی بودن که جونگوون حتی تو بدترین فیلما هم همشونو یکجا ندیده بود.
حقیقتا ترسیده بود...خیلی زیاد...نمیخواست اون صحنه هارو ببینه ولی در عین حال نمیتونست چشم از روبه روش برداره...اونم مثل همه ی تازه وارد های دیگه انقد به خاطر چیزایی که میدید بهت زده و ترسیده بود که فیلم سوپر های زنده ی اطرافش حتی یک ذره ام باعث تحریک شدنش نمیشد...فقط ماتو مبهوت جایی بود که معلوم نبود قراره تا کی توش زندگی کنه...فقط میدونست باید دووم بیاره...حتی فکر کردن به اینکه همرنگ اون جماعت بشه هم حالشو بد میکرد،اما حداقل میتونست به افرادی نزدیک بشه که بیشتر بهش شبیهن،و چه کسی بهتر از دو پسری که همزمان باخودش وارد این بازی شده و الان هر کدوم روی دو تخت نزدیک بهم رو به روی جونگوون نشسته بودنو به دنیای رو به روشون نگاه میکردن...پسری که روی تخت نزدیکتر نشسته بود بالغ تر و آروم تر به نظر میرسید...انگار اونم داشت برای فهمیدن راز بقا توی این جنگل حسابی از مغزش کار میکشید؛اما پسری که روی تخت گوشه ی سالن توی خودش مچاله شده بود پر از ترس بود...جونگوون به خوبی میتونست اشک های که از زیر دسته چتری های مشکیش پایین میانو ببینه...اون پسر زیادی پاک بود...و نیاز به یه
ناجی برای آروم کردنش داشت...چه اهمیتی داشت که تنه خود اون ناجی چقد برای یه آغوش امن التماس میکنه...
_______________
با هر پلکی که برای کنار زدنه اشکاش بازو بسته میکرد و با هر ثانیه ای که صحنه های رو به روشو واضح تر میدید بیشتر توی خودش جمع میشد...احساس خفگی میکرد...همیشه میدونست که تنهاست...وقتی دعواهای پدرو مادرشو میدید...وقتی از پدرش برای کم بودن پول مواد کتک میخورد....وقتی از مدرسه برگشتو مادرش از خواب بیدار نمیشد...وقتی از شب کاری هاش برگشت اما پدرش برنگشت...توی تمام لحظه های زندگیش...اون میدونست که تنهاست اما هیچوقت اندازه ی این لحظه تنهاییشو با تک تک سلولاش احساس نکرده بود...کاش کسی صداش میکرد...کاش کسی حواسشو پرت میکرد....
_آی پسر...یااااا با توام برگرد منو ببین...
بالا و پایین شدن تختش و اون صدای لطیف که به سختی توی اون همه صدا شنیده میشد باعث شد برگرده و با صورت خیسو کیوت و نگاه سوالیش به پسر ریزنقشو خوشگله اونطرف تختش نگاه کنه...اون پسرو دیده بود...درواقع اون و پسر رو به روش دوتا از چهار تازه وارد امروز بودن
_میدونم اینجا خیلی ترسناکه ولی تو دیگه خیلی لوسی...چرا داری عین دخترای پنج ساله اشک می ریزی احمق؟...خب روتو بکن اونور نگاشون نکن دیگه...
و همین حرف های ساده برای کالفه و عصبی کردنه اون
پسر کیوت کافی بود...
+یااااااااااا اولن که لوس خودتی دومن که اگه فکر میکنی یه دختر بچه رو به روت نشسته میتونم بکشم پایین تا اشکالاتت برطرف بشه و سوم اینکه...سومممم...
حقیقتا اون پسر واقعا بامزه بود...و قطعا اونقدری ام که نشون میداد مظلوم نبود...به هر حال این جونگوون بود که سعی کرد بحثو ادامه نده و جو بینشونو درست کنه...
_باشه بیا بیخیال سومیش بشیم چون زیاد مهم نیست...خوب من جونگوونم...یانگ جونگوون...
و با لبخند دستشو به طرف پسر کوچولوی اون طرف تخت دراز کرد...کمی طول کشید تا تعجب طرف مقابل جاشو به یه لبخند درخشان بده و دستای خالیش با اون دستای نرم پر بشه...
+اوکی بیخیال سومیش میشیم...منم کیم سونو ام...
و تقریبا یک دقیقا بعد از اینکه جونگوون و سونو عین مجسمه بهم خیره شده بودن و لبخند میزدن،طرف دیگه ی تخت به طور فوق ناگهانی پایین رفتو باعث پرش دومتری دوتا پسر سبک شد...
~خوب اگه زل زدناتون تموم شد منم نیکی ام و مرسی
بابت دعوتتون......
ولی جونگوونو سونو انگار هیچی از حرف سومین تازه وارد امروز نفهمیدن...فقط عین دومینو روی هم افتاده بودنو با چشمای وق زده به عوض سومشون نگاه میکردن...تقریبا دو دقیقه طول کشید تا نیکی ولو شده ی طرف دیگه ی تخت با بالا انداختن شونه هاش اون مثلث ارتباط چشمی مسخره رو خاتمه بده...
~چیه خوب...منم حوصلم سر رفته بود...
______________
روی تخت سلطنتیش لم داده، پاهاشو از روی هم رد کرده
بود و توی لپتابش به مسائل کاریش رسیدگی میکرد...باریکه ی نور از بین پرده های کلفت زرشکی به اتاق تاریکش نفوذ میکردو ذره های ریز گردوغبارو نشون میداد...حتی این آفتاب تندم باعث گرم شدن این زمستون سرد نمیشد...زمستونی که وجود جی رو توی خودش تداعی میکرد...آسمونش طلاییو داغ بود اما این پایین فقط سفیدیه برفو یخ دیده میشد...درست مثل پارک جی با ظاهری درخشانو موهایی طلایی اما قلبی بی رنگو یخ زده...و مغزی که جز تاریکیو ظلمو بی رحمی هیچ چیز درگیرش نمیکرد...اما حال جی امروز عجیب متفاوت بود . امروز مثل همیشه نمیتونست روی اون تیکه گوشتای صادراتی لعنتیش تمرکز کنه...کالفه شده بود و همین باعث میشد تند تند انگشتاشو روی کیبورد بکوبه و عکس اون آدمای بدبختی که قرار بود ذره ذره ی وجودشون توسط جی قاچاق بشه رو بدون هیچ توجهی رد کنه. اون چشمای لعنتی، اون چهره ی کیوت ، اون صدای لطیف...جی نمیتونست حتی یک ساعت به شنیدن اون صدا در حال ناله کردن زیر خودش فکر نکنه...خیلی وقت بود که به خاطر درگیری های کاریش نتونسته بود یه اسباب بازی خوب داشته باشه...فقط هر چند شبی یک بار یکی ازون بازیچه های شبیه همو تکراری مسخره به صورت رندوم به اتاقش میومدن و بعد از یک رابطه ی نه چندان خاص برمیگشتن؛اما این مهره ی جدید همون چیزی بود که جی میخواست و همین باعث میشد انقدر بیتابی کنه.
دره لپتابشو محکم کوبیدو لعنتی زیر لب فرستاد...بهتر بود الان به جای کار یکم به خودش استراحت میداد...با فکر کردن بهش نیشخندی زد و دستی توی موهاش
کشید...گوشیشو برداشت و بدون معطلی شماره ی جیکو
گرفت...
_جیک...اون دیروزی...همین الان میخامش .
__________
هر سه نفرشون برای دور موندن ازون جهنم، یکی از دنج
ترین و غیر قابل دسترس ترین نقطه های ساختمونو انتخواب کرده بودن که دور هم بشیننو هر کاری برای پرت کردن حواصشون انجام بدن...از رقصیدنو مسخره بازیو شوخی های عجیب غریب تا انواع بازی ها مثل جرعت و حقیقتو همه جور پاستور ...اما دیگه یک ساعتی میشد که کاری برای انجام نداشتن ؛ فقط مثل مجسمه بین دو دیوار نزدیک بهم،نمدار و بتونی بین راه پله های سردو تاریک ساختمون افتاده بودنو درو دیوارو نگاه میکردن...نیکی که از همه بیشتر رقصیده بودو خسته تر بود سرش رو روی پای سونو گذاشته بود و نوازش های سونو روی موهاش کم کمداشت باعث خوابیدنش میشد...جونگوون با دیدن دو دوستش که اونجوری بهم چسبیده بودنو از هم آرامش میگرفتن لبخند کمرنگی زد...کاش توی این لحظه کسی بود که بغلش میکردو دستشو توی موهاش حرکت میداد...کاش کسی توی این بی پناهی پناهش میشد...کاش میتونست الان توی آغوش مادرش و با صدای پدرش به خواب بره...پدرو مادری که سالها پیش بدون خوابوندن تنها
فرزندشون به خواب رفته بودن...یکی توی گوش همه ی
دنیای جونگوون لالایی مرگ خونده بود... با صدایی که از اونطرف دیوار دنبالش میگشت به خودش اومد و متوجه قطره اشک فراری از چشماش شد...دستی روی گونش کشید و از جاش بلند شد...
_یانگ جونگووووون...کدوم گوریه این پسرررر؟
مگه اینجا کسی با اون کار داشت؟ پس کی صداش میکرد؟ اونم با این حجم از عصبانیت و کالفگی...ترس و کنجکاویش باعث شد به آرومی از پشت دیوار بیرون بیاد...انگار نیکیو سونو خیلی وقت بود خوابیده بودن...
بعد از بیرون اومدنش از پشت دیوار با قیافه ی برافروخته ی تنها انسان موجود توی راهروی قدیمی رو به رو شد...کسی که صداش میزد جیک بود....دست راست ارباب جی....ته دل جونگوون برای یک لحظه خالی شد...الان یکی از بالا دست های باند رو به روش وایساده و از قیافه ی برزخیش مشخص بود وجب به وجب باندو برای پیدا کردنش گشته و تنها کاری که از دست  جونگوون بر میومد این بود که قبل از اعدام شدنش به غلط کردن بیوفته...
_من...متاسفم...ببخشید...صداتونو نشنیدم...واقعا
متاسفم...دیگه...دیگه از دسترستون خارج نمیشم...
جونگوون تند تند عذرخواهی میکرد و جوری خمو راست
میشد که جیک میتونست با هر بار خم شدنش صدای مهره های کمرشو بشنوه و این بیشتر عصبیش میکرد،تا جایی که دلش میخواست تک تک مهره های کمر این پسر رواعصابو از بدنش بیرون بکشه و باهاشون قمار بازی کنه...بهرحال زیادم فرقی نداشت ک چی دلش میخواد...اون نمیتونست سر جونگوون هیچ بلایی بیاره...اینو وقتی فهمید که برای اولین بار نگاه وحشتناک و خاص جی رو به جونگوون رو دید...پس ترجیح داد فقط دست اون مورد سفارشی رو بگیره و مثل گونی برنج پشت سرش بکشتش .بی حرف دنبال جیک کشیده میشد و سعی میکرد با تمرکز روی قدم های سریعش استرسشو از بین ببره...نفهمید چجوری از بین پیچو خم های ساختمون گذشتن و چجوری سوار آسانسور نرده ایه زوار در رفته شدنو به طبقه های بالایی رسیدن ؛فقط وقتی ب خودش اومد وسط هزاران لباس و اکسسوری و دمو دستگاه بود...نه که اینجا شبیه فروشگاه های لوکس گنگنام به نظر بیاد اما جونگوون مطمعن بود میتونه از بین لباس های روی هم ریخته شده ی توی سالن کم نور همه چیز پیدا کنه ...زیاد طول نکشید که پسری خوشگلو جذاب با لباسای بی نظیر حریر از اتاق انتهای سالن بیرون اومد و تونست حواص پسر متحیر و گیجو از
لباسها پرت کنه...
_اوووو جیککک میبینم ک یه تیکه ی جدید آوردی...این
کوچولو قراره خوراک کدوم خری بشه؟
و  دستی روی گونه ی جونگوون کشیدو لبخندی زد که درنگاه اول ناپاک ب نظر میومد اما حقیقتا از بقیه ی لبخندای اینجا پاک تر و دلسوز تر بود...لبخندی که باصدای پوزخند و حرف بعدیه جیک هم زمان با کنارکشیدن دستش و رفتنش به ته سالن محو شد...
+این تیکه ی جدیدو خوب آمادش کن جیمین شی...چون
کسی که ازش حرف میزنیو بهش میگی خر ارباب جیه...
_اوه اوه پس باید یه لباسی تنش کنیم که هم خوب باشه هم با جر خوردنش باندمون ورشکسته نشه...
جونگوون میتونست ترس و تعجب رو توی صدای ضعیف جیمین از اون فاصله ی دور پشت لباسا بشنوه...هنوزم دقیق نمیدونست برای چی قرارع آمادش کنن...البته میدونست فقط نمیخاست قبولش کنه...به زبان بهتر هنوز براش آماده نبود...میدونست بالاخره این اتفاق میوفته ولی فکرشو نمیکرد به این سرعت بهش برسه...
_____________
آروم و با کنجکاویو استرس از بین راهروی جدید عبور
میکرد...راهرویی که شباهتی به جایی که توش ساکن بود
نداشت...دیوارهای زرشکی و مخملی راهرو با نور لوستر های طلایی که بهشون تابیده میشد زیباتر دیده میشدن و سنگ فرش های مرمری و تمیز راهرو میتونستن تصویر
جونگوون رو به خوبی منعکس کنن...تیک تاک ساعت
بزرگ مثل ناقوس مرگ توی گوش جونگوون میپیچید و
صداش با هر قدم نزدیک شدن به درِ نه چندان دور ته مسیر بلند تر میشد...بالاخره به اون در چوبی و سلطنتی بزرگ رسیده بود...استخوناش از وحشت تیر میکشیدن و با لرزوندن خودشون برای رد نشدن ازون در التماس میکردن...هر لحظه اضطرابش بیشتر و بیشتر میشد اما دیگه راه برگشتی نبود...اون تا اینجای بازی اومده بود،باید تا ته داستان میرفت...نفسشو توی سینش حبس کردو چند بار به در ضربه زد اما صدایی نشنید...آروم دستگیره ی درو پایین داد...در با صدای بدی باز شد...پاهای لرزونشو توی اتاق بزرگ کشید...اتاقی که به خاطر حجم زیاد دود به درستی دیده نمیشد...و دقیقا چند ثانیه پس از وارد شدنش،شنیدن اون صدای گیرا و ترسناک باعث شد هزاران بار بخواد همه چیزو جا بزارع و به عقب برگرده...
_سالم بیبی...خوش اومدی
__________________________________________

خوب خوب ارباب جی احضار کردن پسرمونو😈منتظر پارتای بعد باشین چسب یک دو سه ام جهت چسبوندن پشماتون داشته باشین😁ایگنورشم نکنین ناموسا😐🍿
پ.ن: چیزدستی زیاد داره فک کنم با عرض پوزش😐😅

❌● 𝙏𝙊𝙔 ●❌Where stories live. Discover now