تقریبا شب شده بود و هیسونگو جونگوون همچنان درحال حرف زدنو مسخره بازیو خندیدن بودن و با فاصله ی چند متر اونطرف تر،جی از شدت فشار دادن دندوناش روی هم داشت فکشو از دست میداد.
محض رضای فاک...اون نتونسته بود حتی یکی از پرونده های معامله ی قلبارو بررسی کنه و اگه این داستان همین جوری ادامه پیدا میکرد ممکن بود قلب جونگوونو هیسونگم همراه بقیه ی محموله صادر بشه.
فکر کردن به این که جونگوون در مقابل خودش شبیه برج زهرماره ولی واسه ی هیونگش اونجوری دلبرانه میخنده ، این قابلیتو به جی میداد که به خورد کردن گردن هیسونگ فکر کنه...لعنت...براش مهم نبود که این فکر چند عجیبو مسخرست ،اما اون خنده ها باید فقط مال چشمای خودش میبود...
بیشتر از چهار ساعت خودشو مشغول پرونده ها نشون داده بود و سعی میکرد عصبانیت ظاهرا بی دلیلشو کنترل کنه اما کم کم افسار نفسش داشت از دستاش خارج میشد...مخصوصا با مکالمه ای که داشت بین اون دونفر شکل میگرفت...
×چرا انقد ب خودت میپیچی جونگوون؟ چته؟
+چیزی نیست هیونگ...شونم یکم درد میکنه...
×شونت؟!
+عا....بهت نگفتم؟....شونم تیر خوردهههه...واسه همین اینجا میمونم...آیگو نمیدونی چی شددددد......
و شروع کرد به تعریف کردن داستان اونروز....چنان با هیجانو ترسو عجله تعریف میکرد که انگار توی همون لحظه بود...چشمای درشت شده ی کیوتش و تکون های دستش وقتی که توضیح میداد باعث بزرگ تر شدن لبخند هیسونگ و پیچ خوردن بیشتر دل جی میشد...
+بعدش اینجوری شد که چندوقته اینجام...الانم فقط یکم شونم درد میکنه....
×چرا درد میکنه؟ مسکن خوردی؟ تقویت کننده؟ خوب استراحت کردی؟ بانداژ تو عوض کردی؟اصلا کا.......
+یا یا یا هیونگ یواش...همرو انجام دادم...البته بجز اون آخری...منتظرم اون آقا دکتره بیاد بانداژو عوض کنه...
×وات؟....بانداژت عوض نشده؟ چند وقته؟
+اوممم....یه هفته؟
×وات د فاااااااک....یه هفتست همینجوری موندی؟ میدونی اگه عفونت کنه چقد خطرناک میشه؟
+هیونگ تقصیر من نیست آقا دکتره دیر میاد.....زیاد مهم نیست بهرحال من یه بازیچه بی ارزشم...
جمله ی آخرشو با صدای تحلیل رفته و لبای آویزون گفت و باعث نرم شدن هیسونگ باز شدن اخماش شد
×هوففف...اوکی....لخت شو...
+ها؟
×میگم لخت شو....باید بانداژتو عوض کنم...
+لازم نیست من...
×فقط کاری که گفتمو بکن
و دستشو بی مقدمه جلو بردو اولین دکمه ی جونگوون رو باز کرد...از جاش بلند شدو چند لحظه بعد با جعبه ی کمک های اولیه به تخت برگشتو با جونگوونی مواجه شد که بدون درآوردن لباسش همچنان با چشمای گشاد شدش ، نگاهش میکرد
×نه ...مثل اینکه حرف تو مخت نمیره...
دوباره جلو رفتو دکمه ی دوم لباس جونگوونو باز کرد اما قبل از رسیدن انگشتاش به مقصد بعدی ،متوقف شد...
با تعجب ب دست های نفر سومی که دور مچش پیچیده شده بودو هر لحظه فشارشو بیشتر میکرد،نگاه کرد...جی شبیه عقاب بالای سرش وایساده بودو لحن حرصیو قیافه ی برزخیش عجیب ترسناکش کرده بود...
_لازم نیست...جین میاد انجامش میده....
×بزار من براش عوضش کن...
_هیونگ...دستتو بکش...
×ببین مشکلی نیس.....
_هیونگ گفتم دستتو بکش..
عصبانیت و کلافگی جی ،صداش که هر لحظه بلند تر میشد و لحنی که در جدی ترینو تحکمی ترین حالت خودش قرار داشت ، باعث گیجی هر دو پسر میشد...البته در دل یکی ازون پسر ها بجز گیجی و تعجب ، احساس پیروزی و خوشحالی عمیقی هم وجود داشت...
هنوز ثانیه های زیادی نگذشته بود...چشمای پسر موشرابی حالا از حالت معصومو درشتو متعجب همیشگیش خارج میشد و نیشخند ریزو کشنده ای روی لباش نقش میبست...
×هوم...تو اصلا مسئولیت پذیر نیستی پسر...
و بعد درحالی که چشماش هنوزم به تیله های تاریکو عمیق چشمای برادر کوچکترش خیره بود، سرش رو کمی به طرف ناظر معصوم متمایل کرد
×پاشو راه بیوفته بچه...ازینجا میریم بیرون...
_چی...؟
×گفتم ازینجا میبرمش...خوش ندارم دستشو از دست بده...مخصوصا اگه بعد از قطع شدن قابل فروشم نباشه...تو به دلو روده های بی ارزشت برس ...جای بیبی بوی با ارزشت پیش من امن تره...
_خفه شو هیسونگ...اون با تو جایی نمیاد..
×یانگ جونگوون میگم بلند شو
_هیسونگ
حتی اربده ی خشمگینو ترسناک جی هم باعث تغییر چهره ی جدی هیسونگ نمیشد...اون یه الماس کوچولو پیدا کرده بود و حالا براش مهم نبود که صاحب اون الماس کیه...لی هیسونگ میتونست هر گنجی رو که میخاست داشته باشه...حتی اگه باید اونو از برادرش غارت میکرد...
×جونگوون یا تا سه ثانیه دیگه از روی این تخت کوفتی بلند میشی یا......
+پیش جی میمونم
امواج های سکوت برای چند لحظه گوش اتاقو کر کرد...هیچکدوم از دو بردار نمیتونستن چیزی ک شنیدنو باور کنن...
×الان چی گفتی؟
+من میخام پیش ارباب جی بمونم...نگران شونم نباش هیونگ من حالم خوبه...
و لبخند احمقانه ای زد که یک ثانیه بعد با خنده های هیستیریک هیسونگ پاسید...
دستاشو روی دلش گذاشته بود و همونجوری که میخندید، کلافه دور خودش چرخ میزد..
×خخخخخ...شوخی میکنی مگه نه؟...پسر میدونم چقد دلت میخواد ازین جهنم فرار کنی...اگه ازین بچه میترسی نگران نباش...حالام پاشو...
+نه هیونگ...من جدیم...میخام پیش جی بمونم...
×خدای منننننن....احمقی؟....میخای پیش جی بمونی؟...اونم جیییی؟....وایسا ببینم....اینکه تیر خوردی و الان اینجایی باعث میشه اربابتو انقد غیررسمی صدا کنی؟
و با نیشخند بزرگش به امید راهی برای حساس کردن برادرش و پیروزی ، به سمت جی برگشت...
رئیس دی.اس هیچوقت نمیزاشت هیچ کسی انقد باهاش صمیمی برخورد کنه...مخصوصا یه بازیچه ی بدرد نخور...
جونگوون که تازه فهمیده بود چه غلطی کرده آب دهنشو قورت دادو با چشمایی پر از امیدو التماس برای تنبیه نشدن به اربابش نگاه کرد
جی اما توی این دنیا نبود...هنوزم ماتو مبهوت ب بازیچه ای نگاه میکرد که بعد از تموم این بازی ها با پای خودش توی زمین دشمن قدم میزد...
وجودش پر شده بود از احساسات مختلف...پر شده بود از حیرت، از گیجی ، از یه شادی وصف نشدنیه مسخره... یه شادی لعنتی بی نظیر...اون صداش کرده بود...اون پیشش میموند...یانگ جونگوون اتاق تاریکو سرد رئیس بی رحمشو به مهربونی های هیسونگ ترجیح داده بود...جی هیچوقت انتخواب هیچکس نبود...اون تا قبل از اینا نمیدونست چقد میتونه لذت بخش باشه...لذت رها نشدن...رها نشدن توسط کسی که...دوسش داری...
ترکیب صدای تیک تاک عقربه های ساعت با تپش های قلب جی،تنها ملودی دنیا شده بود...بعد از ثانیه هایی که هزاران سال بودن ، پسر موشرابی عصبانیو تا امید از در بیرون رفت و اجازه داد ابر نگاه پر از حرف ارباب روی مهتاب چشمای بازیچه بشینه و لبهاش بی اختیار، روی نور سرخ لبهای که هر شبش رو فرا گرفته بودن،پرده بندازه...
___________________________________________
ایح🙃پسرک حسودم🙃
ملت من همچنان از وودا و کامنتا راضی نیستم...اگه همینجوری ادامه پیدا کنه شرط وود میزارم پس لطفاً دستتونو روی ستاره ی پایین صفحه بزارین...اصلا سخت نیست...ماچو بوس💋
ESTÁS LEYENDO
❌● 𝙏𝙊𝙔 ●❌
De Todo~اولین فیک فارسی انهایپن در واتپد _روی زمین کشیده میشد...مقاومت نمیکرد...نمیتونست و...نمیخواست...بی حس بود...به داخل حولش دادنو درو روش بستن...بی جون روی زمین افتاده بود...پاهاشو توی شکمش جمع کرد...سرد بود...تاریک بود...ولی اون حس نمیکرد...فقط گاهی...
