~ part 23 ~

699 60 57
                                        


با قدم های محکم و بااعتماد به نفسش، از پیچ راهرو گذشت و وارد سالن شلوغ و پرسروصدا شد...حجم عظیمی از جمعیت که روبه روش بودن ، برای باز کردن راهش کنار رفتن و با نگاهی آمیخته از تحسین و حسادت بدرقش کردن.
لباس های پر زرق و برق و ماسک های رنگارنگشون زیر نور لوستر های طبقه ی همکف سالن مرکزی میدرخشید...دیوار ها و سقف سالن،همه با رنگ های طلایی،نقره ای و یاقوطی پوشیده شده بودن و گچ بری های بی نظیرشون تداعی کننده ی قصر های اشرافی قرن هجدهم بودن...دامن های بزرگ و پُر چین زن ها ،روی سنگ فرش های مرمری سفید سالن بزرگ کشیده میشدن...سالنی که هر گوشه از اون داستان خودش رو داشت...
در طرفی ،سه بارمن مشغول درست کردن نوشیدنی های رنگارنگ برای مهمان ها بودن...
در طرفی دختر ها و پسر های نیمه برهنه ،همراه با ریتم آروم موزیک،خودشون رو با حالت های اغوا کننده ای دور میله های فلزی بلند میپیچیدن و میرقصیدن...در چهره ی آراسته ی همشون، افتخار و خوشحالی ناشی از توجه حس میشد...
و در طرفی دیگه از سالن انواع دستگاه های بازی و قمار میدرخشیدن...
انگار همه از این ضیافت راضی به نظر میرسیدن...
همه بجز بازیچه های تازه کار و سیاه بختی که با لباس های زننده ی قرمز رنگ مشغول پذیرایی از مهمان ها بودن،به امید اینکه یکی ازون عجوزه های پیر یا مرد های شکم گنده برای خریدنشون ترقیب بشن...
و البته جی...
کسی که صاحب ضیافت بود اما بدون اینکه خودش بفهمه،خیلی وقت بود که این مهمانی های به ظاهر زیبا و در باطن وحشتناک راضیش نمی‌کردن...
شاید تکه ای بازیگوش از روح ماهش،بین بوسه های بهشتیشون به عمق وجود ارباب پریده بودو چراقی توی تاروپودش روشن کرده بود...
شاید شیطان همیشه بعد از دیدن دوباره ی بهشت، از جهنم فراری میشد...
بعد از رد شدن از بین جمعیت، در گوشه ای از سالن روی صندلی بزرگ سلطنتیش نشست و دستی به لباس رسمی سرمه ایش که به لباس های اشرافی فرق هفدهم فرانسه بی شباهت نبود،کشید...ماسک ساخته شده از پر به رنگ سبزآبیو سرمه ایشو سر جاش صاف کرد و بازدمش رو بیرون داد...چشم هاشو بست و سعی کرد آرامش خودش رو حفظ کنه...و مثل همیشه اون آرامش رو توی تصور چشم های کشیده ی بازیچه پیدا کرد...اون دنیاش،رویاهایی که تازه متولد شده بودن،لبخندش،نفس هاش،همه ی وجودش و آرامشش...اون خودش و دنیاش رو جایی پشت پلک های ماه جا گذاشته بود...
با تصورش لبخند کمرنگی زد...انگار حالا میتونست نفس بکشه...
با قرار گرفتن دستی روی شونش، به سختی خودش رو از لابه لای مژه های خوش حالت بازیچه بیرون کشید و عصبیو کلافه به طرف جیک برگشت تا دلیل مزاحمتش رو جویا بشه اما وقتی متوجه بی توجهی ناگهانی جیک و بی جواب موندن سوالش شد،نگاه اونو دنبال کرد...اون گربه ی خیابونی بازم مثل همیشه بی دعوت وارد ضیافتش شده بود...
+هی جی...دلت برام تنگ نشده بود؟
اون هیچ تغییری نکرده بود...بازم همون لباسای کرم رنگ ارتشی که به شدت کهنه و کثیف بودن رو به تن داشت...هیچ ماسکی به صورتش نزده بود و این باعث میشد زخم بزرگ روی صورتش به شدت نمایان باشه...زنجیر ها و انگشتر های خاصش برق میزدن...آگوست دی با ظاهر همیشگیش توی مهمونی بالماسکه ی اشرافی ،مثل مسافر زمان به نظر می‌رسید...
دست هاشو باز کرده بود و قدم های محکمش رو از طرف دیگه ی سالن به سمت جی برمیداشت و جی دعا میکرد که پاهاش قبل از رسیدن بهش بشکنه...هرچند آرزوش برآورده نشد و در عرض چند ثانیه مهمون ناخونده روبه روش قرار داشت...
+یااااا پسر نمیخای بهم خوش آمد بگی؟
با کلافگی دست آگوست دی رو از روی شونش کنار زد و با انزجار به لبخندش خیره شد...همیشه ازون لبخند لثه ای بدش میومد...
_هی...بهتره صداتو بیار پایین...اینجا اون سوله خرابه ی خودت نیست که توش صداتو بندازی پس سرت...
خنده ی هیستریکس توی سر جی طنین انداخت...
+ اه بچه...تو هیچوقت یاد نمیگیری با بزرگترت درست حرف بزنی...
ناگهان لبخندش به نیشخند تبدیل شد...توی جاش صاف ایستاد و دستاشو توی جیب شلوار شیش جیب گشاد و خاک خوردش فرو کرد...
+خب...نظرت چیه بحث حوصله سر برمون رو با یه بازی جانانه تموم کنیم؟
نیشخندی زد و سرش رو تکون داد...شاید اینجوری میتونست از شرش خلاص شه...با اشاره ی دست اونو به طرف میز بزرگ قمار راهنمایی کرد و خودش زودتر روی صندلیش نشست...لبخند آگوست دی هنوز هم روی صورتش بود...
کارت ها مثل برگ های پاییزی روی میز فرود میومدن و تنش رو هر لحظه بیشتر میکردن...شرط بازی مثل همیشه بود...برنده هر چیزی که میخاست رو از بازنده می‌گرفت...
دقایق زیادی نگذشت که بازی شروع شد...بازیی که جی نمیدونست اما خیلی مهم بود...
لحظات پشت هم میگذشتن و بازی هر لحظه اونها رو بیشتر توی خودش غرق میکرد...کم کم اخم های جی توی هم می‌رفت و لبخند آگوست دی بزرگتر میشد...
هیچکدوم متوجه گذر زمان نشدن...فقط متوجه شدن که امشب شانس با رئیس دی.اس یار نیست...شاید آگوست دی اینو از قبل میدونست...
پس از کشیدن نفسی عمیق و به دست آوردن آرامشش...به پشتی صندلی تکیه داد...نیم نگاهی به صفحه ی ساعت گرون قیمتش انداخت...تقریبا سه ساعت گذشته بود...دست به سینه شد و سرش رو بالا آورد...برای لحظه ی از نگاه تیز حریفش به خودش لرزید...اون ها بازی های زیاد با نتایج متفاوتی داشتن ولی امشب...امشب چشم های آگوست دی رنگ متفاوتی داشت...
_خب....
+خب؟
_قانون بازی...چی میخای؟...
صدای قهقهه های آروم و شیطانیش بین هیاهوی سالن،به سختی شنیده شد...
آروم از جاش بلند شد و مقابل نگاه متعجب و سوالی جی دستی به لباسش کشید...
+چیزی نمیخام...احتمالا همین الانم جاییزمو گرفتم...
و با همون نیشخندش،دور شد...
هوا هنوز هم سرد بود؟...نه...لباس های باز مهمون ها اینو نشون نمی‌داد...پس چرا پشت جی لرزید؟...و چرا سرما تا پوست و استخوانش نفوذ کرد؟...چرا بدون اینکه دلیلش رو بدونه، بی صدا روی صندلیش میخکوب شده بود و محو شدن آگوست دی بین جمعیت رو تماشا میکرد؟....
                      ____________________
- فلش بک:
با انگشت های ظریفش،دونه دونه دکمه های سفت ارباب رو می‌بست...اخم ریز ناشی از تمرکز و لب هاش که روی هم فشارشون میداد، باعث میشدن جی بدون اراده از ته دل لبخند بزنه...میتونست سال ها توی همون نقطه بایسته و به فرشته ای که مشغول بستن دکمه هاشه خیره بشه...میتونست تمام زندگیش رو صرف دیدن یانگ جونگوون کنه...چقد دلش میخواست بیشتر میموند...چقد دلش میخواست تمام امشب توی آرامش ماهش رو در آغوش میکشید...اگه اون ضیافت بی هوده مانعش نمیشد...
+خب...تموم شد...
دستی به لباس جی کشید و با لبخندی رضایت مند سرتاپاشو برانداز کرد...و بعد به چشم های مجنونش خیره شد...
+خیلی خوشتیپ شدی...
_من همیشه خوشتیپم...
و چشمکی به صورت خندان فرشته زد...
+اه...دلم میخواست می‌تونستم باهات بیام مهمونی...بعد وسط سالن دست هامو روی شونه هات میزاشتم و باهات میرقصیدم...همون جوری که پرنسس های دیزنی با پرنس هاشون میرقصن...
لباش رو آویزون کرد و سرش رو پایین انداخت ...رقصیدن وسط سالن قصر با اربابی که درست شبیه شاهزاده ی قصه ها بود، به نظرش زیادی زیبا و دور از دسترس میومد...
با شنیدن صدای ناگهانی آهنگ،سرش رو بالا آورد و متعجبو حیرت زده به جی که با لبخند کنار گرامافون گوشه ی اتاق ایستاده بود،نگاه کرد...طنین زیبای موسیقی از لحظاتی پیش تمام اتاق رو در بر گرفته بود...
+جداً؟!...وای من عاشق این آهنگم...
و هیجان زده توی جاش بالا و پایین پرید...صدای خنده ی دلنشین جی به سختی از بین صدای موسیقی شنیده میشد...
_واقعا انقد دوسش داری؟
+آره...
و ناگهان برای لحظه ی توی خودش فرو رفت...
+این آهنگ مورد علاقه ی پدرم بود...
با دراز شدن دست جی به طرفش، نگاهش رو از پارکت های قهوه ای سوخته ی اتاق گرفت و به اربابش داد...
شاهزاده در حالی که جلوش تعظیم فرود اورده بود، بهش پیشنهاد رقص میداد...
با خنده دستش رو توی دست منتظر جی گذاشت و دست  دیگش رو روی شونش قرار داد...ساعد نیرومند ارباب دور کمر خوش فرمش حلقه شد...
نور زرد غروب بازهم از لای پرده ی ضخیم عبور کرده و باریکه ای رو روشن میکرد...چشمای براقشون در فضای کم نور اتاق،به هم خیره شده بودن و بدنو پاهاشون با ریتم موسیقی هماهنگ میشد...با ریتم نجوای پی پروا....

tonight the music seems so loud
امشب موسیقی بسیار بلند به نظر می‌رسد
I wish that we could lose this crowd
كاش می‌شد از دست این جمعیت رهایی یابیم
maybe it's better this way
شاید اینگونه بهتر باشد
we'd hurt each other with the things we want to say
چون ممكن است با چیزهایی كه می‌خواهیم به یكدیگر بگوییم، یكدیگر را آزار دهیم
we could have been so good together
می‌توانستیم با یكدیگر خیلی خوب باشیم
we could have lived this dance forever
می‌توانستیم این رقص را تا ابد ادامه دهیم
but now who's gonna dance with me
اما حالا چه كسی می خواهد با من برقصد
please stay
لطفاً بمان
I'm never gonna dance again
نمی‌خواهم دوباره برقصم
guilty feet have got no rhythm
پاهای گنهكار ریتمی ندارند
though it's easy to pretend
گرچه وانمود كردن آسان است
I know you're not a fool
می‌دانم كه تو احمق نیستی
I should have known better than to cheat a friend
باید به چیزی بهتر از گول زدن یك دوست
and waste a chance that I'd been given
و از دست دادن شانسی كه به من داده شده بود فكر می‌كردم
so I'm never gonna dance again
پس نمی‌خواهم دوباره برقصم
the way I danced with you
آن گونه كه با تو رقصیدم

کل دنیا در این لحظه خلاصه میشد...توی روح هایی که غرق همدیگه بودن...دنیا خلاصه میشد توی غم و شادیی که همزمان وجود بازیچه رو فرا می‌گرفت...توی اشکی که به آرومی با نزدیک شدن به انتهای موسیقی از چشم هاش جاری شدن...
جی با بهت به لبهای خندان و چشم های پر از اشک جونگوون نگاه کرد...دلیل گریه ی ناگهانی اون رو نمی‌فهمید...ماه نمیدونست مروارید اشک هاش توی گلوی ارباب گیر می‌کنه؟...نمیدونست خفه میشه؟...
حرکت پاهاشون همراه با اتمام موسیقی متوقف شد...دست راستش رو از توی دست جونگوون بیرون آورد و روی گونه ی خیسش کشید...چشم هاش بین اون دو تیله ی نم داری که بهش خیره شده بودن،دو دو میزدن...به سختی سعی کرد لبخند بزنه...اخم هاشو توی هم کشید،سرش رو جلو آورد و قیافه ی متعجبی به خودش گرفت...
_هی...اینا چیه از چشمات بیرون میاد؟!...
لحن عجیب و دوست داشتنی جی باعث خنده ی جونگوون میشد..اما درد توی قلبش بیشتر ازین حرفا بود...
_وایسا ببینم!... اینا جون من نیستن؟!... یا...همینطوری الکی جون منو رو زمین نریز...اگه تموم بشن من میمیرم ها...
چرا انقد باهاش مهربون بود؟...چرا انقد دوسش داشت؟...این مرد چطوری میتونست با زبونش،نگاهش،دستاش،لبخندش و صداش اینجوری قلب بی چاره ی جونگوون رو به بازی بگیره؟... آخه چطور میتونست عاشق مرد رو به روش نشه؟...
+ جیا...
صدای بغض آلود و آرومش وقتی اونجوری صداش میکرد وجودش رو خراش میداد...جونگوون هنوزم لبخند میزد...
_جانم...
+دوست دارم...
دلش تحمل همچین چیزی رو نداشت...هیچوقت به ابراز احساسات های ماه عادت نمیکرد...
توی یک حرکت دستش رو پشت سر جونگوون گذاشت و اونو محکم توی آغوشش حل کرد...دست گرمش موهای پشت سر پسر رو نوازش میکردن و ریه هاش برای تنفس به دنبال هوایی می‌گشتن که توش پر باشه از عطر تن بازیچه...چقد دنیا توی بغل اون قشنگ بود!
+جونگوون...
_هوم...
+هیچوقت از من نرو...
_چی؟...
+تو توی منی...ببین...تو توی نفس های منی...توی رگ هام جریان داری...تو به عصب هام قدرت میدی...باعث تپیدن قلبمی...مغزم پره از تو...تو توی من زندگی می‌کنی...میفهمی؟...از من نرو باشه؟...
زمزمه های پر از احساسش توی گوش جونگوون زمان رو متوقف کرده بود...زمزمه های که از اعماق وجود ارباب نشأت میگرفتن...هر دو در وسط اتاق،بین دست های هم زندگی میکردن...هوا تاریک شده بود...باریکه ی نور از بین رفته بود...سوزن گرامافون بازهم روی صفحه قرار گرفت و نجوای بی پروا فضارو پر کرد...
« ارباب...ما هیچوقت باهم زندگی نکردیم...تمام مدت من درون تو بودم در حالی که تو اونجا نبودی...فقط ای کاش...ای کاش یک شب بی صدا و برای همیشه از من بری...»
___________________________________________
اینم پارت جدید پس از مدت ها...
بابت تأخیر ساری...
دوسش داشته باشید و وودو کامنت یادتون نره

❌● 𝙏𝙊𝙔 ●❌Where stories live. Discover now