صدای محکم قدم هاش توی راه پله های بخش مرکزی میپیچید...عرق سرد روی کمرش نشسته و تمام عضلاتش منقبض شده بود...صورت و چشم های سرخش نفس جیک،سونگهون و بقیه ی آدم هاش رو حبس کرده بود...خشمش حالا بازهم اون رو تبدیل به یک شیطان واقعی می کرد...خشمی که با ورود ماهش به زندگیش خاموش،و امشب بعد از دیدن جای خالی اون درباره زنده شده بود...خشمی که توام بود با غم،نفرت و ترس...حالا که ماهش نبود انگار هوا وجود نداشت...انگار نوری نبود...انگار دنیا پر بود از تاریکی و وحشتو درد...و اون درست مثل مردی تشنه و دیوانه در دل صحرا به دنبال زره ای آب میگشت...و برای رسیدن به اون همه چیز رو کنار میزد...موقعیتش رو...ثروتش رو...نفوذش...افرادش...گذشتش...و جونش...برای انسان های تشنه چیزی جز آب اهمیت نداشت...
لرزش ستون فقراتش هر لحظه بیشتر میشد...هفت تیر دست سازش از شدت فشار توی دستش میلرزید و سر انگشتاش برعکس صورتش،به رنگ سفید در اومده بودن...
_پنجاه نفر جمع کن...
صدای غرش مانندش توی گوش جیک و سونگهونی که با اضطراب تقریبا پشت سرش میدویدن پیچید و جیک آرزو میکرد که ای کاش چیزی که فکر میکرد در انتظارشون نباشه...یادش نمیومدن تا به حال جی رو انقدر عصبانی دیده باشه و این نشون دهنده ی وضعیت خرابی بود...به سختی صداش رو برای پرسیدن سوالی که توی مغزش بود از گلوش خارج کرد و امیدوار بود که جواب ،متفاوت با فکر توی مغزش باشه...
+برنامه چیه...
_میریم سراغش...
گویا امید جیک بی هوده بود...جی امروز طی یک حمله ی ساده برای به دست اوردن یک بازیچه،بخش زیادی از زحمات دوازده ساله ی باند رو تباه میکرد...زحمت هایی که از وقتی تقریبا شونزده سال داشت محکوم به کشیدنشون بود...زحمت هایی که در ازاشون زنده مونده بود...و حالا هیچ کدوم اهمیت نداشتن...جی جونی که سالها پیش خریده بود رو برای معامله روی میز میزاشت...معامله ی زندگیش با زندگیش...
_______________________
صدای گوله ها و فریاد ها آسمون رو کر میکرد اما اون چیزی نمیشنید...فقط خشم بودو ترسی که سعی در مخفی کردنش داشت...انگار تیر ها با حرکت آهسته از هفت تیرش خارج میشدن...انگار بدنش زدگلوله شده بود.
تفنگ هایی که برای شلیک تیر جرقه میزدن مثل ستاره های چشمک زن فضای گورستان ماشین و لاستیک آگوست دی رو روشن و خاموش میکردن...جوخه ی نجات جی تا نزدیکی در سوله ی مرکزی پیش رفته بود...
دقایقی طول کشید تا کم کم فضا در سکوت فرو رفت...صاحب این تشکیلات اعتقادی به خدمه ی زیاد نداشت و حالا تمام هشت نگهبان سوله نقش بر زمین بودن...بینشون سه نفر از افراد جی هم دیده میشد...
آرام قدم هاشو جلو گذاشت و به در سوله نزدیک شد...چرا خودش رو نشون نمیداد؟...ماهش کجا بود؟...اونو کجا برده بودن؟...هیچ جایی بجز اینجا نمیتونست باشه...
با نزدیک شدنش به در،صدای قدم های دو نفر رو پشت سرش احساس کرد...دستش رو بالا آورد و مانع نزدیک شدن قدم های جیک و سونگهون شد...باید خودش باهاش رو به رو میشد.
+جی...
زمزمه ی نگران جیک رو از پشت شنید...همونطور که نگاهش به در بزرگ و خاکستری سوله بود،کمی سرش رو به عقب چرخوند و انگشتش رو به نشانه ی سکوت روی لباس گذاشت...میدونست که آگوست دی اون تو در کمینه...امکان نداشت اون مرد به اون راحتی تسلیم بشه...اینو شیش سال پیش، در آخرین نبردشون بر سر محموله ای قیمتی و زمانی که جی مجبور شده بود اون زخم بزرگ رو روی صورتش بکاره،فهمید...
به آرومی دستش رو روی در گذاشت و با صدای بدی بازش کرد...مکان مورد علاقه ی رقیب مثل همیشه خالی و تاریک بود...سرتاسر سوله رو از نظر گزروند...اون اینجا نبود...نه آگوست دی،نه جونگوون و نه هیچ کس دیگه ای...انگار اون عوضی دستش رو خونده بود...با عصبانیت مشتش رو چند بار روی در آهنی کوبید...بی امان فریاد میزد و عرق سرد از پیشونی بلندش چکه میکرد...
کم کم مشت هاش بی جون تر میشدن و صداش تحلیل میرفت تا در آخر ساکت شد...تنها صدای وزش باد از بین پنجره های شکسته ی سوله و صدای پارس سگ های ولگرد اطراف گورستان شنیده میشد...و البته نجوای تپش های بی امان قلب وحشت زده ی ارباب...
مشت زخمیشو از هم باز کرد...درد انگشت های شکستش رو حس نمیکرد...پیشونیش رو آروم به در آهنی و سرد چسبود...به سختی نفس میکشید...چیزی راه گلوشو تنگ کرده بود...هیچ نوری دیده نمیشد...امشب آسمون یک دست سیاه بود...ماه جایی پشت ابر ها گم شده بود.
لب های خشکش رو از هم فاصله داد...انگار صداش از ته چاهی عمیق برای کمک نجوا میکرد و امید داشت کسی برای نجاتش برسه...
_کجایی؟.....کجایی ماه من؟....
اما وایسادن و هیچ کاری نکردن فایده ای نداشت...چشم های گربه ای شکل و لبخند بانمک بازیچه جلوی چشم های بستش ظاهر شد و اون بازهم توی چال های دو طرف صورتش گیرافتاد...اونو همین امشب پیدا میکرد...حتی اگه باید تا خود صبح کل شهر و فراتر ازون رو میگشت...نفس عمیقی کشید و با کوبیدن آخرین مشتش روی در بزرگ آهنی،ازون خارج شد...تمام افرادش و جلوتر ازون ها سونگهون و جیک با نگاهی سوالی و نگران بهش خیره شده بودن...بجز همون دونفر،تقریبا همشون حتی نمیدونستن دقیقا به چه دلیل اینجان...فقط به صورت رئیس نگاه میکردن و منتظر دستور بعدی بودن...صورتی که دوباره از خشم سرخ شده بود...
یکی از افراد آگوست دی که روی زمین افتاده بود،تکونی خورد و دست راستش رو به طرف اسلحش دراز کرد اما سونگهون قطعا هوشیار تر،دقیق تر و سریع تر از اون بود...به سرعت متوجه اون شده بود و پاشو روی دست زخمیش گذاشته بود...فریاد نه چندان بلندش برای یک لحظه توی سکوت شب شنیده شده و توجه جی رو جلب کرد...
با قدم های محکمش به طرف بازمانده ی ارتش کوچیک دشمن رفت و جلوی صورتش،روی زمین سردو خاکی نشست...
بی حس به چشم های ترسیده و دردمندش خیره شد...مردی حدودا چهل تا چهلو پنج ساله بود...بین موهای خیس از عرق مشکیش که روی پیشونیش ریخته بود تار های سفید زیادی دیده میشد...روی شونه ی راستش خوابیده بود و تمام بدنش از دردو وحشت میلرزید...بارونی مشکی رنگش خیس بود...خیس از خونی که از بازوی چپش جاری میشد...
_کجاست؟...
اما صدایی شنیده نشد...مرد همچنان بهش نگاه میکرد...دستش رو بالا برد و سیلی محکمی توی گوشش زد...تونست صدای ناله ی خفیفش رو بشنوه...
_کَری؟!...گفتم کجاست؟...
+نم...اه...نمیدونم...
نمیدونست؟!...شنیدن این حرف باعث تأسف و خنده بود...خنده ای که کم کم به قهقهه ای بلند و جنون آمیز تبدیل و ناگهان ساکت شد...حالت چهرش در طول یک صدم ثانیه کاملا شگفت زده و متعجب به نظر میرسید...
_نمیدونی؟!...اوه...چه بد...
و بازهم خندید...بازهم ساکت شد...بی حس شد...مثل مجسمه...همه با تعجب بهش خیره شده بودن...و هیچکدوم کاملا درک نمیکردن چرا رئیس جی اینجوری عقلش رو از دست داده...هیچکس نمیفهمید چه دردی رو متحمل شده...دردی که تا اونو در آغوش نمیکشید آروم نمیگرفت...
سرش رو همراه با دستش جلو برد و لحظه ای به بعد فریاد کر کننده ی مرد شروع شد...
انگشت اشاره و میانش رو توی زخم گلوله ی روی بازوی مرد چرخوند...خون مثل فواره از کنار انگشت هاش بیرون میزد...و باعث میشد لحن مظلوم و ناراحتش،ترسناک تر به نظر برسه...
_دروغ نگو...ماهم کجاست؟...
+نم...اههههههه
فشار های دست جی هر لحظه بیشتر و چهرش هر لحظه معصوم تر میشد...شاید مرد هم درموندگی توی نگاهش رو دیده بود...
+کانتی...کانتینر...آخر....اه...گورس...
جی خیلی ناگهانی دستش رو بیرون کشید و لبخند بچه گانه ای به صورت مرد زد...
_مرسی...
اما چشم های اون بسته بود...
به سرعت کلیدی که از جیب جلویی بارونی مرد آویزون بود رو دراورد و به طرف موتور مشکی کنار سوله دوید...صدای کشیده شدن لاستیک توی هوا پیچید و آدم هاش بی صدا و بی حرکت ،با نگاهشون بدرقش کردن...
________________
موتور رو جایی کمی دور تر از کانتینر انتهای گورستان ماشین ها پارک کرد و روی پنجه ی پاش خودش رو به جلو کشید...نور زرد چراغ،از شکاف روی کانتینر بیرون میزد...
انگار قدم های آهستش روی زمین خاکی،به حالت اسلوموشن بودن و انگار هزاران سال طول کشید تا به در کانتینر برسه و بازش کنه...دری که باز کردنش براش گرون تموم شد...
نفس توی سینش حبس شد...دنیاش با دهن و دست هایی بسته،به تاج تخت کوچیک انتهای کانتینر بسته شده بود...اشک مثل سیل از چشم های زیباش جاری میشد و...به جای آگوست دی،لی هیسونگ با لبخند رضایت و با بالاتنه ای برهنه روی صندلی کنار تخت لم داده بود...
خون توی رگ های جی یخ بست ...کاش گریه کردن بلد بود...کاش میتونست مثل آدم های عادی از درد و غم و شوک هق هق کنه...اما ارباب از وقتی یادش میومد اشکی برای ریختن نداشت...
هیسونگ اما انگار انتظار اومدن برادر کوچک ترش رو میکشید...چون در کمتر از یک ثانیه بعد از ورودش...اسلحه ای که در دستش بود درست مغز جی رو نشونه میرفت...
صدای زجه های جونگوون با صدای خفیف خنده های هیسونگ ترکیب شد... علارغم نشونه گیری دقیقش،سرش هنوز هم پایین بود و انگار با تعجب به کف سیاه کانتینر چشم دوخته بود...با چشم های بیرون زده ای که هیچ مطابقتی با خنده های جنون آمیزش نداشتن...موهای شرابی لخت و خیسش روی پیشونیش ریخته بودن و قطره های عرق از گردنش به سمت جای بزرگ زخم ها و سوختگی های روی شکمش سرازیر میشد...
هق هق های جونگوون همچنان توی پارچه ی روی دهنش خفه میشد و نگاهش با ترس بین تفنگ و صورت رنگ پریده و بی حرکت جی میچرخید...میدونست هدف هیسونگ خودش نیست...میدونست اون واقعا دوسش نداره...هیچوقت دلیل این حجم از جنون و تنفر هیسونگ نسبت اربابش رو نمیفهمید...اما جی خوب میدونست...
اولین قدم آرومش رو به سمت هیونگش برداشت...هیونگی که از وقتی جی پاشو به اون خونه گذاشت، زندگی براش خیلی بیشتر از قبل تبدیل به کابوسی واقعی شد...
پس از لحظه ای سکوت کانتینر رو فرا گرفت...دیگه نمیخندید...سرش رو مثل مرده ای متحرک،به آرومی بالا آورد و توی چشم های جی خیره شد...چشم هاش برعکس چشم های کدر جی،برق میزدن...
+بالاخره اومدی...
و بعد لبخندی دلنشین زد...از همون لبخند های زیبا و ترسناکی که هیچکس درد پشتش رو نمیفهمید...
+منتظرت بودم...
_هیونگ....
صدای تحلیل رفته ی جی بازهم باعث خندش میشد...
+هی...من هیونگت نیستم...
_همیشه بودی...
لبخندش محو شد...چشم های ترسناکش آروم شد...آروم و پر از درد...درست مثل پسر بچه ای مظلوم که دنبال کسی میگشت که روی زخم هاش مرهم بزاره....مثل پسربچه ای که برای کمک نجوا میکرد...درست مثل چیزی که سال ها پیش بود...
صدایی که طی چند لحظه اونجوری درمونده و لرزان شده بود و قطره اشکی که آروم از چشم های زیبا اما مُردش چکید، قلب جی رو توی سینش مچاله میکرد...
+پس چرا گذاشتی عذیتم کنه؟...
_هی...هیونگ...من کاری از دستم بر نمیومد...
صدای جی به سختی شنیده میشد...
+برمیومد...اون دوسِت داشت...منو دوست نداشت...
_هیونگ...
+تورو تو خیابون پیدا کرد...من پسرش بودم...پس چرا تورو بیشتر دوست داشت؟...
_لطفا...
+ چون مامانم فاحشه بود؟...چون هیچوقت زن واقعیش نبود؟چون مجبور بود منو قبول کنه؟...
لحنش هر لحظه مظلوم تر و اشکاش هر لحظه بیشتر میشدن...چرا هیچوقت کسی نبود که قانعش کنه؟...
_بس کن...
+تقصیر من چی بود؟...من که باندشو ثروتشو نمیخاستم ...فقط میخاستم عذیتم نکنه...میخاستم بغلم کنه...اون بابام بود جونگ سوک...
جمله ی آخرش پر بود از بغض از درد...پر بود از درد روز هایی که پدرش به بهونه ی اینکه پسر خوبی نیست و بی مصرف و بدرد نخوره تنبیهش میکرد...پر بود از زجر شکنجه هایی که وقتی فقط یه پسر بچه ی کوچیک بود متحمل میشد...پر بود از جای شلاق،تیغ ،چاقو،سوزن...پر بود از پارافین داغ،سوختگی بر اثر فیلتر سیگار...پر بود از کمبود لبخند هایی که فقط به روی جی...به روی پارک جونگ سوک،اون پسر خیابونی زده میشدن...حالا که فکر میکرد شاید هیچوقت سلاخی آدم ها با اَره لذت بخش نبود...همش تقصیر اون مرد بود...حتی شاید مقصر هیچ کدوم از اینا اون پسر بچه ی یتیم توی خونشون که هیچوقت نمیخندید هم نبود...جی حتی چند بار زخم هاشو براش بسته بود...همه ی اینا تقصیر پدرش بود...پدری که بیشتر حکم شکنجه گرش رو داشت...
+پارک جونگ سوک...تو چکار کرده بودی که من نکرده بودم؟...
و باز هم سکوت...چرا اون مزاحم جوابی نمیداد؟باید از کی میپرسید که دل کوچولوی بیچارش آروم بگیره؟
+چرا جوابمو نمیدی؟از کی بپرسم؟
اما جی لال شده بود...لال شده بود مثل روز هایی که میدید خون مثل رود از بدن کوچیک هیونگش جاری میشه و فقط نگاه میکرد...مثل وقت هایی که جیغ های دردمند اونو میشنید و دم نمیزد...مثل شب های که با مشت های ظریفش به در زیرزمین میکوبیدو برای بیرون اومدن التماس میکرد،اما اون درو براش باز نمیکرد...بازم مثل همیشه عذاب کشیدنش رو میدید و ناخودآگاه لال میشد...
حتی وقتی که دید هیسونگ اسلحه رو بالا اورد و روی سر خودش گذاشت ،بازم ساکت بود...
+چرا جوابمو نمیدی؟باید برم از خودش بپرسم؟...
بازم سکوت...جی اشتباه میکرد که فکر میکرد با نگاهش میتونه مانعش بشه...اون دنبال کلمات بود...دنبال پاسخی برای سوالاتی که از بچگیش دنبالشون بود...جواب هایی که حالا فهمیده بود با کشتن جی هم پیداشون نمیکنه...چقد عذاب آور بود...امشب جای تک تک زخم هاش تیر میکشیدن...
+جی...کسی بجز اون جوابمو نمیده نه؟...من جواب میخام اما نمیخام دوباره ببینمش...
انگار بی فایده بود...اون هیچ کاری نمیکرد و انتظار داشت با بی حرکت ایستادن و نگاه کردن بتونه اون پسر بچه ی زخمی رو از زیرزمین تاریک و کثیف امارت لی جونگسو بیرون بکشه...
بازهم به جایی نمی رسید...بین اشک هایی که بعد از سالها از چشم هاش جاری میشدن خنده ای کرد...به آرومی ماشه رو کشید...تونست گرد تر شدن چشم های جی و قدم کوچیکش به جلو رو ببینه...
_نکن...
اون پسر خیابونی...اون مزاحم...آخرشم اون تنها کسی بود که قدمی به سمتش برمیداشت...
+انگار بهتره برم از خودش بپرسم...
_نه...
سرش رو کمی به سمت کنار چرخوند و همونطور که به جی نگاه میکرد، جونگوونی رو مخاطب قرار داد که ترسیده توی جاش میلرزید و سرش رو تکون میداد...حتی اونم نمیخاست هیسونگ اینجوری بره...
+هی پسر...انگار این مزاحم بی احساس واقعا دوسِت داره...معجزه کردی...مراقبش باش...
و بعد دوباره به طرف جی برگشت...رنگ نگاهش تغییر کرده بود...دیگه اون نفرت سابق رو نداشت...شاید قلب پر از کینش درست لحظه ی آخر پاک شده بود...
+خدافظ برادر...
جی به طرفش یورش برد،جونگوون از بین دستمال روی دهنش فریاد میزد تا متوقفش کنه...اما دیگه دیر شده بود ...صدای شلیک گلوله توی کانتینر آهنگی پیچید...
حالا پسر بچه ای زخمی،با چشم هایی بسته و لبخندی زیبا توی خون غرق شده بود...
شاید میتونست جواب سوالاش رو پیدا کنه...شاید توی دنیای دیگه ای محبتی دریافت میکرد...شاید کسی زخم هاش رو میبست...شاید هم مادرش جایی اونور رودی از خون ،با لبخند منتظرش ایستاده بود...مادری که سالها پیش زیر شکنجه های مردی دیوانه جون داد...به جرم مادر شدن...و به جرم عاشق شدن...
«ارباب...میدونی؟...همیشه توی قصه ها آدم بد هایی که بد میمونن به سزای اعمالشون میرسن و آدم بد هایی که خوب میشن نجات پیدا میکنن و بخشیده میشن...بچه که بودم واسشون خیلی خوشحال میشدم...کم کم فهمیدم بخشش فقط برای قصه هاست...کسی به بعدش کاری نداره...بهرحال آدم های بد همیشه نابود میشن...حتی با داشتن قلبی پاک...»
___________________________________________
اوکی ولی سر این پارت همچون خری در چمنزاری خشکیده عر زدم :)
بمیرم برا هیسونگم :)
خلاصه به حرمت روح غرق در آرامش همسرم این پارتو دوس داشته باشین و بهش عشق بورزین :)
وود و کامنت یادتون نره
ESTÁS LEYENDO
❌● 𝙏𝙊𝙔 ●❌
De Todo~اولین فیک فارسی انهایپن در واتپد _روی زمین کشیده میشد...مقاومت نمیکرد...نمیتونست و...نمیخواست...بی حس بود...به داخل حولش دادنو درو روش بستن...بی جون روی زمین افتاده بود...پاهاشو توی شکمش جمع کرد...سرد بود...تاریک بود...ولی اون حس نمیکرد...فقط گاهی...
