~ part 17 ~

748 87 31
                                        

part 17:
_جیک...بیا بالا هیونگو ببر بخش درمونگاه....
بدون منتظر موندن برای دریافت جواب...گوشیش رو به جای اولش برگردوند و وارد اتاق شد....
با صدای بسته شدن در، چشماشو از نقطه ای نامعلوم به جی داد...
اون مرد با موهای آفتابی پریشون،چشمای غم زده و دست های خونی، تنها ناجیش بود...تنها کسی که میتونست حالشو خوب کنه...تنها کسی که آغوشش برای جونگوون امن به نظر می‌رسید...هر چند خود اون برای جی آغوش امنی نبود...هر چند تک تک سلولاش ازون مرد متنفر بودن اما...آغوشش خیلی وقت پیش با پارک جی آشتی کرده بودو اونو میطلبید...در این لحظه چیزی براش مهم نبود...فقط میخاست توسط اربابش به آرامش برسه...همین.
در یک صدم ثانیه، با تمام وجود به سمت کسی پرواز کرد که نگاه خسته ی خیره به زمینش، متوجه چیزی نبود...و دستاشو دور بدنی حلقه کردو سرش رو روی سینه ای گذاشت که شب ها خواب اون آغوش ،ارامشو ازش می‌گرفتو بهش برمیگردوند...جونگوون مکانی برای رها کردن اشک هاش پیدا کرده بود...مکانی که خونش بود...خونه ای که کاش واردش نمیشد برای خراب کردنش.
جی اما موقعیت رو درک نمیکرد...باور نمی‌کرد ماه شب هاش برای بغل کردنش از آسمون پایین اومده باشه...قلب سنگی جی حالا اونقدر ضعیف شده بود که با یک آغوش از طرف جونگوون،خودش رو به درو دیوار وجودش میکوبید...اون قلب بیچاره...و اون چشم های به خون نشسته ای که با بهت به درخشش ماه ،از نزدیک خیره شده بودن...پوست گر گرفته ای که با نوازش موهای اون الهه،خنگ میشد و نفس های نامنظم خسته ای که با بلعیدن عطر بهشتی جونگوون،به حالت عادی برمیگشتن...این کاری بود که جادوی عشق انجام میداد...عشق به شیطان ها روح می‌بخشید و با کشتن اون روح، ازشون انتقام می‌گرفت...
آروم دستش رو بالا آوردو با پیچیدنشون دور تن نحیف ماهش، گذاشت صدای هق هق های جونگوون توی سینش گم شه...هق هق هایی که مثل تیرهای تفنگش، از سینش رد میشدن و قلب عاشقش رو سوراخ میکردن...و کلمات بریده ای که وجودش رو خراش میدادن...کلماتی که توشون نه ترس بود، نه غریبی و نه احترام...اون کلمه ها فقط جزو معدود کلماتی بودن که از عمق وجود یانگ جونگوون در خطاب به پارک جی نشات میگرفتن...
+جی...ک..کجا بودی؟..من خیلی ترسیدم...نتونستم...هیچ کاری کنم...
اون حرفایی که بزور و با عجز ، بین هق هق هاش بیان میکرد توی سر جی می‌پیچید و باعث خفگی اون میشد...ارباب جی نمیدونست از کِی گریه های بازیچه، قابلیت خورد کردن استخوناشو پیدا کردن...تا حدی که میتونست برای اولین بار توی زندگیش، به هر کس و هر چیزی التماس کنه تا توی سیاره ی ماه بارون نباره...
_هیششش...جونگوون...گریه نکن باشه؟...تموم شد...گریه نکن...خواهش میکنم گریه نکن...
زمزمه های عاجزانه ی جی تو گوشش و دستی که سرش رو نوازش میکرد حتی باعث شدید تر شدن گریه هاش میشد و اون نمیتونست جلوشو بگیره...متنفر بود ازین که رئیس دی اس به تازگی باعث جنگ درونیش میشد...
+نمیخام...تو باید...زو..زودتر میومدی...نباید میزاشتی...نباید می...
_متاسفم...متاسفم ماه من....فقط اشک نریز...هق هق نکن...ببین اشکات دارع نابودم می‌کنه...لطفا...
کاش میدونست حرفای عاشقانه ای که ناخودآگاه از ته گلوش بیرون میان، همه چیزو برای جونگوون سخت تر میکنن...کاش میدونست جونگوون چقد میخاست اون حرف هارو بشنوه ولی حالا چقد شنیدنشون براش سخت بود...کاش میدونست احساسات پاکی که توی وجود کثیفش شکل گرفته بود چقدر باعث جنگ داخلی توی وجود ماهش میشد...
دستای لرزونشو بالا آورد و مشتای محکم اما بی جونشو بی سینه ی جی کوبید...صدای گرفتش حالا بجز غم،پر از خشم هم بودن...
+خفه شو...ولم کن...ازت متنفرم...از برادرت متنفرم...از کسی که هستی بدم میاد...از احساساتت بدم میاد...از حرفای قشنگت که داری بهم میزنی...از هر چیزی که مربوط به توعه متنفرم پارک جی...
لبخند دردناکی زد و سعی کرد به تیر کشیدن قفسه ی سینش توجه نکنه...میدونست ماهش هیچوقت اونو دوست نخواهد داشت...فقط همینکه گوشه ی اتاقش می‌تابید براش کافی بود... توقع نداشت اون ازش متنفر نباشه...فقط میخاست گریه نکنه...فقط آرزو میکرد که ای کاش میدونست تمام درد های بازیچه رو بدزده و اونا رو گوشه ای از وجود خودش،کنار درد های خودش بزاره...
_میدونم...اشکال ندارع...فقط گریه نکن...
+چرا...؟
_چی چرا؟
به آرومی سرش رو از بغل جی بیرون آورد و با چشمای نمدار سرخش به قرنیه های کهکشانی چشمای ارباب خیره شد...جوری که اون چشما بهش نگاه میکردن همون‌جوری بود که میخاست...هیچوقت فکر نمی‌کرد این نگاه انقدر زیبا و دردناک باشه...
+چرا با من انقد مهربونی؟...چرا اینجوری ...رفتار می‌کنی باهام؟...منم بازیچه ام...چرا مثل بقیشون پر...پرتم نمیکنی تو بخش بازیچه ها...تا بمیرم؟...چرا اینجوری نگام می‌کنی ارباب؟...
انگار اتاق برای سال ها توی سکوت و خلسه فرو رفت...انگار وجود ارباب توی یک لحظه فرو ریخت...انگار تازه متوجه بلایی که سرش اومده بود شد...تازه توجهش به صدای قلبش جلب شد...قلبی که از وقتی که یادش میومد صدایی نداشت...قلبی که از بچگی خفش کرده بودن و اون تمایلی برای زنده کردنش نداشت،حالا ناخواسته داشت میتپید...هیچ ایده ای راجبش نداشت...هیچ اسمی روش نمیزاشت...فقط میدونست تیکه گوشت وسط سینش داره به طرز دیوانه‌واری میتپه...و اون بیچاره ی بی تجربه نمیدونست این تپش چقدر می‌تونه خطرناک باشه...
چشماش رو توی چشمای جونگوون چرخوند...نفسشو صدادار بیرون داد...رئیس بزرگترین باند مافیایی و قاچاق کره، قاتل هزاران آدم و عامل به خاک سیاه نشستن هزاران خانواده، اون شیطانی که همه ازش اسم میبردن...حالا به طرز مظلومانه ای دنبال اسمی برای احساسش میگشت...احساساتی که هیچوقت تو زندگیش کسی اسمشو بهش یاد نداده بود...درست مثل بچه ای که تازه چیز کوچیکی رو کشف می‌کنه اما حرف زدن بلد نیس تا اونو به مادرش نشون بده...پارک جیِ کوچولو نمیدونست چجوری باید درباره ی چیزی بجز درد و خون و پول توضیح بده...
کلافه چند بار پلک زد ؛ لب هاشو از هم فاصله داد و سعی کرد چیزی بگه که چشمای منتظر جونگوون رو راضی کنه...
_نمیدونم...فقط...
+فقط؟
آروم دست جونگوون رو گرفت و روی قلبش گذاشت...قلبی که دیوانه وار خودش رو تکون میداد تا از سینش بیرون بزنه و توی آغوش ماهش جا بگیره...
_فقط تو باعث میشی بتپه...
درست بود...اون منتظر همچین حرفی بود...حرفی که خوشحالش میکرد و همزمان مثل اسید توی رگ هایش تزریق میشدو وجودش رو میسوزوند...به سختی بغضش رو قورت داد و به چشمای مظلوم جی خیره شد...اون مرد جوری نگاهش میکرد که انگار میخاست مطمئن شه منظورش رو درست رسونده باشه...اون مرد پر از دوست داشتن بود اما دوست داشتنو بلد نبود...اون مرد به طرز دردناکی گفتن کلمه ی «دوست دارم» رو یاد نگرفته بود و این بیشتر از همیشه جونگوون رو درهم می‌شکست...
لبخندی زد و دست هاشو دور گردن جی حلقه کرد...روی پنجه ی پاهاش بلند شد،سرش رو جلو برد و توی گوش جی زمزمه کرد
+خوشحالم که میتپه...
و در مقابل چشم های بهت زده ی جی، لب هاشو مهمون بوسه ای شیرین کرد...بوسه ای که برای جی ابتدای زندگی و برای خودش انتهای اون بود...
___________________________________________
اینم پارت جدید
ساری بابت تاخیر
دوسش داشته باشید و وودو کامنت یادتون نره حتما هم منتظر پارت بعد باشین 🙏❤️

❌● 𝙏𝙊𝙔 ●❌Where stories live. Discover now