~ part 11 ~

747 94 22
                                        

بعد از ثانیه هایی که هزاران سال بودن ، پسر موشرابی عصبانیو تا امید از در بیرون رفت و اجازه داد ابر نگاه پر از حرف ارباب روی مهتاب چشمای بازیچه بشینه و لبهاش بی اختیار، روی نور سرخ لبهایی که هر شبش رو فرا گرفته بودن،پرده بندازه...
رقص لباش روی لبای جونگوون زیباترین نمایش جهان بود...در اون لحظه ها انگار ارباب جی خوابیده بود...شیطان درونش با بهت به جهنمی که به بهشت تبدیل میشد نگاه میکرد...جی داشت بهشت میشد...
وجودش پر از زیبایی بود...پر از نسیم خنکو گل های شکوفه زده...پر شده بود از حس قشنگ...حسی که با همراهی طرف مقابلش بهتر هم میشد...
همچنان خم شده بود، صورت جونگوون نشسته لبه ی تخت رو قاب گرفته بود و به عاشقانه ترین حالت ممکن لب هاشو به بازی می گرفت...چشمای بسته ی اون پسر،لب های شیرینو ظریفی که گاهی به آرومی برای همراهی اربابشون تکون‌ میخوردن و نفس های آرومش...همگی در حال تزریق امید به زندگی پارک جی بودن...
به آرومی پسر کوچیک ترو روی تخت حل دادو روش خیمه زد...دستای پسرو بالای سرش قفل کردو خودشو بیشتر به اون فشار داد...با دستای گرمش تمام تن جونگوون رو لمس کرد...
بازم اونو میخاست...تمام وجودشو...تک تک سلولاش برای تصاحب تن جونگوون التماس میکردن اما...
لرزش بدن جونگوون، جمع شدن صورتش از درد خفیف شونش و نفسی که حالا به سختی بیرون میومد دلیل قانع کننده ای بود برای عقب کشیدنش...
با تعجب به چهره ی جدید اربابش خیره شده بود...انتظار اینو نداشت...فکر میکرد قراره بازم توسط شیطان بلعیده بشه اما حالا...اون لعنتی جوری از فاصله ی نزدیک، مهربون نگاش میکردو بهش لبخند میزد که انگار یادش رفته بود کیه...لبخند ملیحو فرشته گونش عجیب ترینو کمیاب ترین صحنه ی جهان بود...چشمای پاکش تمام وجود جونگوونو کنکاو میکرو دستاش روی تک تک اجزای صورت متعجب جونگوون میلغزیدن...حتی ابلیسم با جادوی عشق قدیس میشد...
بعد از اینکه به اندازه ی کافی از وجود بازیچه ی مورد علاقش لذت برد، با بوسه ای طولانیو پر محبت روی پیشونیش، تختو به مقصد حمام ترک کرد و جونگوون رو با دنیایی بهت و عذاب وجدان تنها گذاشت
                      __________________
سرو صداها توی سالن غذاخوری بخش دو بالا گرفته بود...تمام صندلی های زوار در رفته ی اطراف میز ها پر بودنو این باعث میشد بعضی ها به اجبار روی زمین سردو کثیف بشینن...لامپ های مهتابی چشمک زنی که از سقف بلند آویزون شده بودن به آرومی همراه با باد وارد شده از پنجره های کوچیک شکسته تکون‌ میخوردنو جو رو عجیب تر میکردن.
توی غیرقابل دسترس ترین نقطه ی سالن، درست پشت ستون پهن بتنی نشسته بودو به سیب‌زمینی کوچولوی پخته ی ته ظرف نگاه میکرد...بعد از نخوردن هیچ چیزی توی دوازده ساعت گذشته،اون همچنان گرسنه نبود...یا به زبان بهتر،اشتهایی برای خوردن غذا نداشت.
حقیقتا هیچ چیز برای سونگهون درست پیش نمیرفت،مخصوصا از وقتی اون اتفاق افتاده بود...محض رضای فاک...از اون روز جیک حتی یک لحظه ام به اون نگاه نمی‌کرد...البته از نگاه خوش بینانه شانس آورده بود که توسط وزیر این پادشاهی خوفناک تیکه تیکه و به نقاط مختلف جهان صادر نشده بود اما....سونگون در این موقعیت صادر شدنو به بی توجهی مربیش ترجیح میداد...
در اینکه اون میخاست به شیم جیک نزدیک بشه شکی نبود...حتی خودشم نمیدونست چرا اونروز ادامه نداد و کنار کشید...شاید اگه اون رابطه به سرانجام می‌رسید الان همه چیز خیلی بهتر بود...
کلافه از افکار درهمش ، سرشو تکون دادو نفسشو صدادار بیرون فرستاد...برای زنده موندن توی این جهنم باید اول غذا میخورد...
دستشو برای برداشتن سیب زمینی به سمت سینی برد و درست همون لحظه سینی و محتویات نه چندان زیادش، توسط برخورد پای فردی نامشخص به چند متر اونطرف تر پرت شدن...
تنها همین بهونه برای تبدیل شدن سردرگمی هاش به خشم و بلند شدن ناگهانیش کافی بود.
بدون بالا آوردن نگاهش و دیدن شخص لگد زننده، مشتشو بالا اوردو به جایی که حدص میزد صورت حرومی طرف مقابلش باشه پرت کرد و همین برای همهمه توی سالن کافی بود...
متعجب از صداهای ناگهانی جمعیت،سرش رو بالا آوردو و با یک جفت چشم نافذ قهوه ای رو به رو شد...چشمایی که شک و خشم توشون زبونه میزد اما همچنان زیبا بودن...و نه صاحبشونو نه هیچ کدوم از اون تماشاچیا نمیدونستن که سونگهون چقدر خواهان اون نگاه بود...
هر دو بهم خیره شده بودن...روحاشون بدون توجه به اطرافیان توی هم حل میشدن و کسی نمی‌دید...کسی نمی‌دید که سونگهون پشت اون نگاه خنثی چقدر دلتنگی و جیک پشت چشمای آتیشی چقدر عشق پنهان کرده.
بعد از گذشتن لحظه هایی که برای اون دو نفر قرن ها بود، سونگهون به سختی روحشو از بدن جیک بیرون کشیدو با سرعت از معرکه خارج شد...و همراه اولین قدمش تونست صدای پاهای کسی هماهنگ با خودش رو بشنوه.
هر لحظه به سرعتش اضافه میکرد و سعی میکرد از قاتلی که دنبال قلبشه فرار کنه اما قاتل دست بردار نبود...
از در سالن خارج شدو راهشو به سمت راهروی پشت ساختمون کج کرد و درست قبل اینکه راه رفتن سریعش به دویدن تبدیل بشه ،دستش از پشت کشیده شدو مشت محکمی به فکش برخورد کرد...از شدت مشت بی رحم جیک به سمت مخالف پرت شدو به دیوار کوبید...مشتی که نه به خاطر تلافی ضربه ی ناگهانی سونگهون به صورتش،بلکه به خاطر ضربه ای که به روحو قلبش زده شده بود،گره خورد.
به خاطر ضربه ی محکمی که دردش تمام بیست روز گذشته باعث بغض کردن سنگی مثل جیک میشد...
با دو قدم خودشو به سونگهونی که به دیوار چسبیده بود رسوندو قبل از اینکه فرصت تحلیل موقعیتو به فرد مقابلش بده، مشت های بعدی رو روانه ی صورت بی نقص عشقش کرد...
_لعنتی...احمق...بی مصرف عوضی...فکر کردی به همین راحتیه؟....منو...شیم جیکو جلوی همه بزنی...بعد فرار کنی؟...فکر کردی اون غلطتو بی جواب میزارم حرومزاده؟....می‌کشمت...تیکه تیکت میکنم....
بین ضربه های متوالیش...از لای دندوناش تیکه های شکسته ی غرورشو روی سروصورت سونگهون‌ می‌ریخت تا لبه های برنده ی غرور شکستش،وجود زیبای بی معرفتشو خراش بده اما نمیدونست سونگهون میون درد جسمش زیر مشتو لگد های جیک، بدون توجه به معنی حرف های که میزنه به این فکر میکرد که چقدر دلش برای اون صدای شاکیو دوست داشتنی تنگ شده...صدایی که دوست داشتنش برای سونگون ممنوعه ترین گناه بود...
بعد از دقایقی که معلوم نبود چقدر بودن...مشت های پی در پی جیک تحلیل رفته و کم کم متوقف شدن...نفس نفس زنان چند قدم دورتر شدو به شاهکار دلخراشش نگاه کرد...بغض گلوشو گرفت...میون اون همه زخمو خونو کبودی،شاگرد گستاخش هنوزم زیبا بود و این دست های خودش بود که با قطره های خون اون الهه، زشت شده بودن...
تمام وجودش درد میکرد اما قلبش ازادو خوشحال بود...سونگون قدرتمند تر از چیزی بود که جیک غکر میکرد...میتونست بره...میتونست بزنه...میتونست به هزاران روش خودشو از زیر دستای جیک خلاص کنه...اما اون ایستادن و خوردنو ترجیح داده بود...اگه این باعث آروم شدن استاد میشد،اون مشکلی نداشت...
به سختی سرشو بالا اورد و به قاتلش خیره شد...لبخند دردمند اما بزرگی روی لباش نشوند که باعث بیشتر خورد شدن جیک شد...و با لحن نرمو مهربونو بی جونش تیر اخرو به سمت قلب شیم جیک پرتاب کرد...
+خا...خالی شدی؟...ا...الان خوبی؟....
و وقتی جوابی از جیک دریافت نکرد...همونطور که به سختی خودشو به سمتش میکشید دستاشو از هم باز کرد.....
بارون زمستونی میبارید...نور ماه از پنجره ی بدون شیشه به راهروی تنگو تاریک می‌تابیدو باعث درخشیدن قطره های آب روی دیوار های بتنی سیاه میشد...صدای قطره های آب روی کف سیمانی راهرو سکوتو می‌شکست و جیک، بهت زده توی آغوش دردمند و خسته ی سونگهون هر لحظه عاشق تر میشد...
شاید امشب آسمون خوشحال بود...شاید اشکاش از سر شوق بودن...آخه امشب دل آدمای سختی نرم شده بود...امشب همه عاشق بودن...جیک...سونگون...و حتی جی...اما جونگوون...تکلیف قلب اون کی مشخص میشد؟...بازیچه کوچولوی سرزمین دی اس کی دستای ارباب خبیسو می‌گرفتو اونو از جهنم وجودش بیرون میکشید...؟
___________________________________________
بفرما....🙂دلم واسه جیکهونم تنگ شده بود 🙃
عشق بورزین بهش خلاصع
وود و کامنتم فراموش نشه...بوس رو کلتون 😘

❌● 𝙏𝙊𝙔 ●❌Where stories live. Discover now