بوته های علف با وزش نسیم تکون میخوردن و زیر نیمکت چوبی وسط محوطه ی پشت باند گیر میکردن...آفتاب بعد از ظهر تیز میتابید و باد سوزناک زمستونی گاهی باعث تکون خوردن قوطی های کنسرو روی نیمکت میشدن...قوطی هایی که نقش هدف رو برای سونگهون ایفا میکردن.
جیک کلافه به لاستیک های نزدیک نیمکت تکیه داده و با چشمای آتیشی و تیزش به شاگرد احمقش نگا میکرد...در واقع نمیدونست احمق خطاب کردن سونگهون درسته یا نه...اون پسر فوق هات لعنتی با اون موهای مشکیه پریشون و اون کاپشن چرمش جوری ژست گرفته بود و با جدی ترین حالت همه ی مراحل رو انجام میداد که شبیه یه تیرانداز فوق حرفه ای به نظر میومد اما...در نهایت درست بودن همه چیز تیرش هیچوقت به هدف نمیخورد...تقریبا ده روز از شروع اومدنش به دی.اس و شروع آموزشش گذشته بود اما هنوز هیچ شلیک موفقی نداشت...اون لعنتی انگار اصلا نمیخاست برای هدف گرفتن دقتی به خرج بده،فقط مثل بچه ای که داره با تفنگ اسباب بازیش بازی میکنه تند تند به سمت ناکجا آباد شلیک میکرد تا خشابش خالی میشد و باز در اوج ریکستی تفنگو پر میکردو باز همون روال قبلی رو ادامه میداد...
تحمل جیک دیگه تموم شده بود و خودشم تعجب میکرد چرا با یه هدف گیری درست یه تیر حروم مخ اون مرتیکه ی خوشتیپ نمیکنه...با خارج کردن نفس عصبیش به بیرون نمیشود از لاستیک ها گرفتو با قدم های محکمش به یونگهون نزدیک شد...اسلحه رو از دستش قاپید و در حالی که برای تیر اندازی به سمت هدف و آموزش های تکراری ژست میگرفت زیر لب غرغر هاشو شروع کرد...غرغر های رو اعصابی که از نظر سونگهون کیوت ترین چیز تو دنیا بودن..
_ دقیقا داری چه گوهی میخوری؟...حواص حرومیتو بده به منو این ماسماسک....نگا کن...با اون چشم بی مصرفت باید ازین سوراخ کوفتی به هدفت نگا کنی...همین...فک کن میخای با یه نشونه گیری ساده ، اون دیک فاکیتو توی کون دافت فرو کنی...فهمیدی دیکهد؟
همونطور که دندوناشو رو هم فشار میدادو تند تند به همه ی هدف های نه چندان دور شلیک میکرد، زیر لب آموزش های محترمانشو برای هزارمین بار تکرار میکرد و سونگهونی که بدون هیچ توجهی به آموزش سعی میکرد خندشو کنترل کنه بیشتر عصبیش میکرد.چطور یه نفر میتونست موقع فوش دادن و تیراندازی کردن انقد خوردنی به نظر برسه؟!
صبر جیک دیگه تموم شده بود و اینو با کوبیدن دسته ی محکم تفنگ توی سینه ی سونگهون که سمت چپش بود، نشون داد .سونگهون از درد روی زانو خم شده بود و برای چند ثانیه نفس کشیدنو از یاد برد اما اون پارک سونگون بود...بعد از زمان نه چندان طولانی دوباره به حالت اولش برگشتو جوری به جیک نگاه کرد که انگار نه انگار چند لحظه پیش همچون ضربه ی محکمی ازش خورده بود و همین باعث تعجب بیشتر استاد میشد.چشماش چند بار بین نیمکت خالی از هدف و شاگردش دودو زد؛ با قدم های بلند به طرف نیمکت رفتو هدف های جدیدی روش گذاشت و باز هم با قدم های بلند و کلافش به سمت سونگهونی که دستاشو توی جیب شلوار جینش فرو کرده بودو بهش خیره بود برگشت.رو به روش وایساده اما اون هنوزم با حالت خاصی به چشماش خیره بود...این نگاه ها احساسی توی دل جیک به وجود میاوردن که اون برچسب اضطراب و معذبی بهشون میزد...جیک در حالت عادی هیچوقت با یه نگاه نه دچار اضطراب میشد و نه احساس معذبی میکرد اما اینا با تمام مسخره بودنشون تنها راه برای گمراه کردن خودش بودن.
بعد از چند دقیقه غرق شدن توی باتلاق نگاه خاصو مرموز سونگهون، تونست ب سختی خودشو نجات بده و روی آموزشش تمرکز کنه...آرامش عجیبی گرفته بود اما نمیدونست چرا...به هر حال نمیخواست بهش فکر کنه...دوباره سمت نیمکت برگشت و خیلی آرومو جدی تفنگشو بالا آورد...شاید باید روش های دیگه ای برای آموزش امتحان میکرد...
_پارک
+هوم.....
_بیا پشت سرم وایسا...
+...چی؟!
_نکنه گوشاتم مشکل پیدا کرده....میگم بیا پشت سرم.
برای لحظه ای تونست از گوشه ی چشم تعجب رو توی نگاه سونگهون ببینه اما زیاد طول نکشید که گرمیه بدنی رو پشت سرش و تقریبا چسبیده بهش احساس کرد...تمرکز کردن حالا براش یکم سخت شده بود و این عصبی و گیجش میکرد...
_سرتو بزار روی شونه ی چپم...
حالا سونگون کاملا از پشت بهش چسبیده بود، سرش درست روی شونش و مماس با گردنش بود و جیک میتونست دست های مردونه ی سونگهونو روی کمرش حس کنه...عجیب بود که همچین چیزی مجبورش میکرد برای مخفی کردن لرزش صداش با آروم ترین لحن ممکن صحبت کنه...
_اوم...خوب...ببین...یه چشمتو ببند....با اون چشم دیگت دست چپ منو از شونه دنبال کنو از بالای تفنگ دقیقا هدفتو نشونه بگیر...هر وقت...هر وقت دستمو تفنگو هدف مماس بودن بگو تا من شل.................
با حس کردن داغی و خیسی چیزی روی گردنش قدرت تکلمشو از دست داد...چیزی مثل جریان برق دائم توی رگ هاش در حال رفتو آمد بودو دستش به سختی وزن تفنگو تحمل میکرد...مغزش از کار افتاده بودو رسماً به هیچ چیزی فکر نمیکرد....هیچ چیز به جز لبای سونگون که بی باکانه و بدون توجه به دنیای اطراف روی پوست نرمو شیری گردن جیک میرقصیدن...هیچوقت هیچکس تو عمرش همچین کاری باهاش نکرده بود...هیچکس نمیتونست همچین کاری با معاون خشنو بی رحم دی.اس بکنه.
یکم زیاد طول کشید تا جیک از دنیای رنگارنگو عجیب احساساتش بیرون بپره و به خودش بیاد...طی یک حرکت ناگهانی برگشت، با یکی از دستاش سونگهونو از پشت قفل کرد و تفنگو زیر چونش گذاشت.
نسیم زمستونی همچنان میوزیدو آفتاب در حال غروب آسمونو به رنگ نارنجی دراورده بود...صدای کلاغا تنها صدای توی دنیای اونا بودو موهاشون با باد میرقصید...چنان توی دنیای خودشون غرق بودن که انگار زمان ایستاده بود...درست توی بغل هم بودن...بدون هیچ مرزی...نگاهاشون توی هم حل شده بود و گرمای تن هم تنها چیزی بود که حس میکردن...دست های سونگون دور کمر جیک محکم شده بود و اونو به خودش میفشرد؛بدون توجه به اون جسم سرد زیر گلوش...
دست جیک محکم تفنگ رو گرفته بود اما حسش نمیکرد....تمام توجهش به اون بود...اون شاگرد خاص با اون چهره ی جذاب نورانی و اون چشمای نافذش...جوری که با لبخند شیرینو ارومش و صورت بیخیالش،بدون توجه به اینکه تفنگی با ماشه ی کشیده شده زیر چونش قرار داره به جیک خیره بود...تمام سلول های بی حسو پر از احساس وجود اون مرد بی باک تونست در لحظه ای، برای ابدیت شیم جیک رو شیفته ی خودش کنه...
________________
بدون حرف روی تخت دراز کشیده بودو به فرد کناریش خیره بود....کنار اون آدم احساس معذبی و دلهره داشت اما باید تحمل میکرد....درد شونش کمتر شده بود اما نمیتونست هیچ فعالیتی انجام بده؛ فقط نگاهشو بین جی و لپتاب روی پاهاش میچرخوند...هنوزم نمیتونست باور کنه که اونجاست...اون برای چیزی بجز سکس یه سکس معمولی توی تخت ارباب جی بود و همین باعث خوشحالی نسبیش میشد...نگاهش روی نیمرخ جی ثابت موند...تارهایی از موهای همیشه بالا دادش روی پیشونیش افتاده بود و اون تیشرت تنگ مشکی و عینک گردو ضریف نقره ایش متفاوتش کرده بود....حقیقتا جونگوون نمیتونست انکار کنه که اون در حال کارکردن، خیلی آروم و جذاب به نظر میاد و اخم ریز روی پیشونیش جذابیتشو دوچندان میکنه.به هرحال اینم میدونست جذاب بودن اون مرد نمیتونه روی شیطانی بودنش سرپوش بزاره...جونگوون هنوزم ازون متنفر بود.
برای ثانیه ای دقتش به صفحه ی لپتاب جی بیشتر شدو...عکس های جنازه های تیکه تیکه شده یکی پس از دیگری ظاهر میشدن...از تک تک اعضای بدنشون عکس گرفته بودن و جی جوری داشت اونارو نگاه میکرد که انگار داره عکس های مستند حیاط وحش میبینه.
جونگوون احساس میکرد دیگه نمیتونه نفس بکشه...قلبش با بیشترین سرعت ممکن شروع کرد به تپیدن و روی تمام تنش عرق سرد نشست...دیگه نه چیزی میدید و نه چیزی میشنید...حجوم خاطره ها مثل بمب توی مغزش ترکیده بودن و حالا گوشاش به خاطر امواج انفجار روحش زنگ میزدن...اون کجا بود؟ اون جلادی که کشته بودش و حالا با نگرانی بالای سرش نشسته بودو تکونش میدادو با صداش میزد کی بود؟ چرا همه ی وجودش درد میکرد؟ چرا همه چیز اشتباه بود؟مگه اون چه گناهی کرده بود که حالا باید تاوان میداد؟چرا تموم نمیشد؟ چرا لحظه های آخر قبل از تاریک شدن دنیاش، صدای شیطان زیبا به نظر میرسید؟
___________________________________________
خلاصه که اینجوری 😁 دل شیم جیکمون رفت 😁
دوستان لطفاً لطفاااااا حمایت کنین حتمااااا کامنت بزارینو وود کنین واقعا وقت زیادی از شما نمیگیره اما برای دلگرم کردن من خیلی مهمه✋ منتظر پارت بعدیم باشین تا به جاهای باحالش برسیم ماچ به کلتون 😌💜
YOU ARE READING
❌● 𝙏𝙊𝙔 ●❌
Random~اولین فیک فارسی انهایپن در واتپد _روی زمین کشیده میشد...مقاومت نمیکرد...نمیتونست و...نمیخواست...بی حس بود...به داخل حولش دادنو درو روش بستن...بی جون روی زمین افتاده بود...پاهاشو توی شکمش جمع کرد...سرد بود...تاریک بود...ولی اون حس نمیکرد...فقط گاهی...
