+...سونگ...خوبی؟...ببخشید من...
اما قبل از اینکه بغضش بترکه و اشک هاش جاری شه، سونگهون با گرفتن مچش اونو زیر خودش کشید و لب هاش رو به لب های خشک ناخدا کوبوند...
لب هاشون آروم همدیگه رو به بازی گرفته بودن اما جیک هنوز هم توی شوک بود...
بعد از چند لحظه،دست هاشو روی شونه ی سونگهون گذاشت و هولش داد...
لب های اقیانوس،با صدا ازش جدا شد و اون تونست نیشخند خبیثش رو ببینه...
سونگهون مقداری درد داشت اما نه اونقدر که تظاهر کرده بود...فقط میخاست که عکس العمل جیک در مقابل درد کشیدنشو ببینه اما حالا با دیدن دست های لرزون و چشم های سرخ جیک حسابی پشیمون بود...اون خیلی بیشتر از چیزی که فکر میکرد برای ناخدا مهم بود...خیلی خیلی بیشتر...
نیشخندش آروم آروم از بین رفت و چشم هاش توی نگاه ترسیده و غمزده ی جیک دو دو زد...انتظار داشت ناخدا با سیلی جوابش رو بده...با مشت ها و با فحش هاش...انتظار داشت جیک داد بزنه و برای کار بچگانه و مسخرش سرزنشش کنه...اما حرکت بعدی جیک باعث شد برای بار دوم به خودش لعنت بفرسته...
خیلی ناگهانی دستاش رو دور گردن سونگهون حلقه کردو اونو پایین کشید و حالا جوری توی بغلش حل شده بود که انگار اگه رهاش کنه از دستش میده...جوری به لباس مردش چنگ میزد که انگار میخاست از بین اون الیاف مصنوعی، تمام درد هایی که سونگهون توی زندگیش کشیده رو از سر انگشتاش به خودش جذب کنه...در همین لحظه آرزو کرد ای کاش هیچوقت درد کشیدن اقیانوسو نبینه...
_دی..دیگه این کارو نکن...باشه؟
صدای مظلوم و گرفته ی جیک،مثل خنجری بود که توی قلبش فرو میرفت...و صدایی توی سرش میگفت: ناراحت کردن این آدم برات سخت تر از چیزیه که انتظار داشتی...
چشماش رو محکم روی هم فشار داد و ابروهاش بهم گره خورد...
+ببخشید...نمیخاستم عذیتت کنم...
_دیگه نکن...
+نمیکنم...
با بوسه ی داغی که روی گردنش نشست، انگار مواد مذاب از قلبش سرازیر شد...جیک پوست کنار گردن سونگهون رو بین لب هاش میمکید و هر لحظه اونو دیوونه تر میکرد...حالا که هر دو همین رو میخاستن و کسی جلوشون رو نمیگرفت چرا باید بیشتر ازین مقاومت میکردن؟...
چنگی به موهای پرپشت و مشکی جیک زد و سر اونو عقب کشید... نگاه خمارشون غرق در هم شد...برای لحظه ای فقط صدای نفس های عمیق،ضربان دو قلب و نم نم بارون روی شیشه ی شکسته شنیده میشد...و هیچکدوم متوجه بارونی نمیشدن که همیشه دقیقا لحظه ی وصال اون ها شروع به باریدن میکرد...
چشم هایی که هنوز کمی سرخ و در حال سقوط بودن، به آرومی روی لب های اقیانوس فرود اومدن...
صدای بوسه های مقطع و پروانه وارشون حالا به صداهای قبل اضافه شده بود...بوسه های پروانه واری که کمی بعد به جدالی پر از کشمکش تبدیل شد...
کشتی ناخدا کم کم پایینتر میرفت و ناخدا آروم آروم توی اقیانوس غرق میشد...بدون در نظر گرفتن اینکه نفس کشیدن توی اقیانوس محاله...توی اقیانوس... توی ماه....
پنجه های قدرتمند سونگهون بین موهای جیک حرکت میکرد و ناخن های جیک به لباس سونگهون چنگ مینداخت...طنین بوسه های دیوانه وارشون در دل شب نفوذ میکرد و تمام کائنات، مولکول های هر دو رو به طرف هم هل میدادن...
دستش رو روی شونه های جیک گذاشت ،روی تخت پرتش کرد و روش خیمه زد...
بدون اتلاف وقت سرش رو توی گودی گردنش فرو برد و پوست نرمشو محکم مکید...و انقدر بوسه ها و مکیدن ها و گاز هاشو ادامه داد تا موفق به دراوردن صداش شد...
ناله های ظریف استادش و دست هایی که برای باز کردن دکمه هاش تقلا میکردن، باعث دیوونه تر شدنش میشد...
طی یک حرکت جیک رو از روی تخت بلند کرد و بافت مشکیش رو از تنش خارج کرد و همون لحظه جیک موفق به باز کردن آخرین دکمه ی لباسش شد...پوست خوشرنگ و صاف سینه ی ناخدارو با سر انگشتاش لمس کرد و ناخنش رو محکم روی نیپل های سفت شدش فشار داد...
_ا...اه...
به آرومی دستش رو زیر رون های جیک برد و اونو روی پاهای خودش،چسبیده به بدنش نشوند...حالا عضو های نیمه سختشون از زیر شلوار باهم در تماس بودن...دست هاش رو دور کمر استاد پیچید و بیشتر به خودش فشارش داد...زبونش رو دایره وار دور نیپلش میکشید و ازین که اون پسر طقس نمیتونست آروم بگیره همزمان، هم لذت میبرد و هم عقلش رو از دست میداد...
جیک همونطور که سرش رو به عقب پرت کرده بود و به شونه های سونگهون چنگ میزد، با تکون دادن کمر و باسنش خودشون رو بیشتر بهم میمالید...
سونگهون بعد از تموم شدن کارش با سینه و گردن جیک و مطمعن شدن از اینکه هر دو دیگه نمیتونن شلوار های لعنتیشونو تحمل کنن، دوباره پسر رو روی تخت خوابوند و شلوار و باکسرش رو هم زمان از از پاش خارج کرد...
جیک بدون هیچ خجالتی پاهاش رو بیشتر از هم فاصله داد و کمرش رو از تخت جدا کرد...سونگهون دیوانه ی همین سرکشی ناخدا بود...همین که هیچوقت از چیزی که میخاست و کاری که میکرد خجالت نمیکشید...
سرش رو پایین آورد و با زبونش، ورودی تنگ جیک رو به بازی گرفته...درسته که اون رابطه های زیادی با آدم های از همه ی جنسیت ها داشت...ولی هیچوقت فردی نبود که باید درباره ی درد حاصل از ورود نگران میبود...رابطش با سونگهون باعث میشد اولین مفعول بودن خودش رو تجربه کنه...و این از چیزی که فکر میکرد خیلی بهتر بود...
زبون سونگهون مثل مار دورش میپیچید و کم کم واردش میشد و این دیوانه کننده ترین لحظه در تمام زندگیش به حساب میومد...
_اه...اههه سونگ....
+هوم....
اون ماهیچه ی لغزنده ی لعنتی داعم توش در حرکت بود...چطور میتونست آروم باشه؟...
بی وقفه به کمرش قوس میداد و خودش رو بیشتر به سر و زبون سونگهون فشار میداد...ناله های عمیقش کل اتاق رو پر کرده بودن و وقتی که زبون سونگهون به طور ناگهانی ازش خارج شد ،به هق هق تبدیل شدن...
سونگهون برای بار دوم روی تخت نشست و جیک رو بالا کشید...بعد از باز کردن دکمه و زیپ شلوار خودش که دیگه کم کم در حال پاره شدن بودن،عضو بزرگشرو به طرف بالا تنظیم کرد...
+بیا اینجا...
و جیک رو روی خودش کشید...
ناخدا به درد کشیدن اهمیت نمیداد...به این اهمیت نمیداد که نمیدونه چطور باید این کارو انجام بده...اون فقط میخاست زود تر اتفاق بیوفته...فقط یکی شدن با اولین و احتمالا آخرین عشق زندگیش رو میخاست...
با یک حرکت روی سونگهون فرود اومد و نصف بیشتر عضوش رو وارد خودش کرد...ناله ی سونگهون بلند شد و خودش از درد سرش رو به عقب پرتاب کرد و ناله ی بلندی سر داد...درسته که درد شدیدی داشت اما اون به عنوان یکی از سرکرده های باند مافیایی درد های شدید تری هم متحمل شده بود...
_اه..اهههه...
+جیک...اه...فاک...
طولی نکشید که جیک با نشستن کامل روی سونگهون...تمام رو اون وارد خودش کرد و با چشم هایی که به زور باز نگهشون داشته بود...به چشم های عمیق و زیبای اقیانوسش خیره شد...درست بود...نگاه هاشون خالی از شهوت بود...و پر از عشق...این هوس نبود که اونارو به اینجا کشونده بود بلکه عشقی حقیقی بود که وجودشون رو فرا گرفته بود...
سونگهون لبخندی زد و به موهای ناخدا چنگ زدو با پایین اوردن سرش،لب هاشون رو به رقصی شیرین دعوت کرد...
کم کم حس کرد که جیک بهش عادت کرده و آروم آروم شروع به بالا و پایین کردن خودش میکنه...
برای سونگهون کمی سخت بود که بی حرکت بشینه و منتظر هر قدم از جیک باشه...اما اون روحیه ی قدرت طلب و محکم عشقش رو درک میکرد...هدیه دادن اولین رابطشون به جیک همون طور که اون دوست داشت، بهترین کاری بود که میتونست براش بکنه تا کمی از درد هاشون رو کم کنه...
کم کم حرکت های جیک شدید تر و ناله هاشون بلند تر میشدن...لذت تک تک سلول هاشون رو محاصره کرده بود و اجازه ی نفس کشیدن بهشون نمیداد...
دست هاشو از شونه های سونگهون جدا کرد و اونارو پشت سرش،روی زمین فشار داد...به طرف عقب خم شد و وزنش رو روی دست هاش انداخت و با تمام توان باسنش رو روی عضو سونگهون بالا و پایین داد....ناله های هر دو به اوج خودشون رسیده بود و خودشون هم به زودی به اوج میرسیدن...
با چند حرکت دیگه،جیک با فشار روی شکم و سینه ی سونگهون خالی شد و آخرین نجوای بلند امشب از دهنش خارج شد...تونست اه غلیظ اقیانوس رو بشنوه و خالی شدنش توی خودش رو حس کنه...
حالا هردو سبک شده بودن و احساس آرامش و رهایی کل وجودشون رو فرا گرفته بود...مثل رسیدن به قله بعد از کوه نوردی طاقت فرسا...مثل دوش آب گرم بعد از یه روز کاری خسته کننده...مثل احساس یک زوج سختی کشیده بعد از اینکه عاقد اون هارو همسر هم اعلام میکنه...مثل رنگین کمون بعد از یه روز بارونی...بارون...انگار بارون هم متوقف شده بود...
به آرومی خودش رو از جیک خارج کرد و کنارش دراز کشید...بوسه ای روی موهاش گذاشت و جواب لبخند زیباشو داد...اون موهای حالت گرفته ی پرپشت که توی هوا پخش شده بودن...اون پوست براق خیس از عرق...چشم های خمار و خسته...اون لبخند معصوم...جیک کی انقدر برای سونگهون عوض شده بود؟!...
+جیک...
_هوم...
نگاه سونگهون رنگ دیگه ای گرفت...رنگی که برای چشم های جیک قابل دیدن نبود...
+دوست دارم...باشه؟...باور کن دوست دارم....
این حالت سونگهون جیک رو هم خوشحال و هم نگران میکرد...
_آیگو...میدونم...منم دوست دارم...
+چقد دوسم داری؟...
_اندازه ی اقیانوس....نه...بیشتر...
سونگهون به خنده افتاده بود...همه چیز درباره ی این پسر دیوونش میکرد...اون روی قوی و بی اعصابش که همیشه نشون میداد و این روی کیوتش که فقط مختص سونهگون بود...با فکر اینکه جیک کیوت و مهربون فقط توی این اتاق و برای خودشه، لبخند عمیق تری زد و بوسه ی محکمی رو لب های عشقش کاشت...
و همون لحظه صدای پیام از گوشی جیک بلند شد...
سونگهون کلافه و متعجب بینیش رو چین داد کرد...
+بیخیال...بازم؟!
جیک خندید و گوشی رو برداشت...پیامی از طرف جی داشت...
×هر چه زودتر کارای مهمونی هفته ی بعد رو شروع کن...
«ارباب...چرا دنیا مارو نمیخاد؟...چرا همه میخان منو از تو بگیرن؟...میخان ماهت رو ببرن اربابم...میخان مارو ببرن...تورو به تبعید در سرزمینی که برای تو نیست...و منو به آسمونی که چشم های قشنگت اونو نمیبینه....»
___________________________________________
بالاخره نوبت جیکهونم فرا رسید....
دوسش داشته باشین و ایگنورش نکنین...
وودو کامنت یادتون نره...
YOU ARE READING
❌● 𝙏𝙊𝙔 ●❌
Random~اولین فیک فارسی انهایپن در واتپد _روی زمین کشیده میشد...مقاومت نمیکرد...نمیتونست و...نمیخواست...بی حس بود...به داخل حولش دادنو درو روش بستن...بی جون روی زمین افتاده بود...پاهاشو توی شکمش جمع کرد...سرد بود...تاریک بود...ولی اون حس نمیکرد...فقط گاهی...
